شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان از شیخ بهایی غزل 21

شیخ بهایی

شیخ بهایی

شیخ بهایی

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان

1 شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

2 شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

3 ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

4 زمانه همچو دل من، سیاه روز شده گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

5 ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

6 منم چه خار گرفتار وادی محنت منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

7 منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

8 منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور منم که طبع من از خرمی بود ترسان

9 منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

عکس نوشته
کامنت
comment