- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
2 شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
3 ز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
4 زمانه همچو دل من، سیاه روز شده گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
5 ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد که دوش با فلک مست، بستهام پیمان
6 منم چه خار گرفتار وادی محنت منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
7 منم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمان
8 منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور منم که طبع من از خرمی بود ترسان
9 منم که صبح من از شام هجر تیرهتر است اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان