-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یک شبی محمود میشد بیسپاه خاک بیزی دید سر بر خاک راه
2 کرده بد هر جای کوهی خاک بیش شاه چون آن دید، بازو بند خویش
3 در میان کوه خاک او فکند پس براند آنگاه چون بادی سمند
4 پس دگر شب باز آمد شهریار دید او را همچنین مشغول کار
5 گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی ده خراج عالم آسان یافتی
6 همچنان بس خاک میبیزی تو باز پادشاهی کن که گشتی بینیاز
7 خاک بیزش گفت آن زین یافتم آن چنان گنجی نهان زین یافتم
8 چون ازین در دولتم شد آشکار تا که جان دارم مرا اینست کار
9 مرد این ره باش تا بگشایدت سر متاب از راه تا بنمایدت
10 بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست تو طلب کن زانک این در بسته نیست