- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی سر برآوردم از جیب خویش چو آهی که خیزد ز دلهای ریش
2 نگارندهٔ قصّهٔ باستان رقم کرده بر دفتر راستان
3 که از پور سینا شنیدم که گفت در ایّام خود، آشکار و نهفت
4 نگردیده ام مُلزم از هیچ کس مگر از یکی گبرِ کنّاس و بس
5 که پویان به راهی شدم بامداد گذر بر یکی از مزابل فتاد
6 به شغل خود، آن گبر مشغول بود تفاخر کنان، نغمه ای می سرود
7 مفاد سخنش اینکه ای نفس از آن به عزّت تو را داشتم در جهان
8 که شایان حرمت تو را یافتم به بَر حلّهٔ عزتّت بافتم
9 شگفت آمد از وی، مرا این کلام بدو گفتم ای یاوه گفتار خام
10 ندانسته ای چون ز گوهر خزف سزد گر بلافی به عزّ و شرف
11 نگه کرد بر روی من خیرخیر بگفتا که ابله تویی، نه فقیر
12 تقاضای روزی ز شغلِ خسیس بسی بهتر از امتنان رئیس
13 ندانسته ای عزّت خود ز ذلّ سفیهانه بر ما چه خندی چو گُل
14 فرو ماندم از راندنِ پاسخش بدزدید شرمم، نگاه از رخش
15 چنان مهر بر لب مرا زد سکوت که دل گفت: یا لیتَ انّی اَمُوت
16 طمع جلوه گر شد مرا در نظر ز هر زشت رو پیکری، زشت تر
17 بدو گفتم ای راندهٔ بخردان پدر کیستت؟ بازگو، در جهان
18 بگفتا که شک در قضا و قدر نظر بستن از خالق نفع و ضر
19 بگفتم که از پیشهٔ خود بگو چه بافی درین کارگاه دو رو؟
20 چه صنعتگری داری از جزء و کل؟ بگفتا: زبونی و خواری و ذُل
21 بدو گفتم از حاصل خود خبر بگو شمّه ای باز، ای خیره سر
22 مآلت کدام است و غایت کدام؟ بگفتا که حرمان بود والسّلام