1 شبی با صراحی چنین گفت شمع که: ای هر شبی مجلس آرای دوست
2 ترا با چنین قدر پیش قدح سجود دمادم بگو از چه روست
3 صراحی بدو گفت: نشنیده ای تواضع ز گردن فرازان نکوست؟
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 نه کنج وصل تمنا کنم نه گنج حضور خوشم به خواری هجر و نگاه دورادور
2 به گرد کوی تو گشتن هلاک جان من است چو پر گشودن پروانه در حوالی نور
1 دل که پیش تو راز میگوید غم دیرینه باز میگوید
2 عقل سودای زلف خوبان را فکر دور و دراز میگوید
1 هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
2 جانم بلب رسید در این محنت و هنوز تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **