- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان
2 دمید صبح سعادت ز مطلع امّید بیاض روی چو خورشید یار داد نشان
3 به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان
4 بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان
5 به وصل خود بنوازم شبی که می دانی به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران
6 بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان
7 تویی طبیب دل من به غور دردش رس که نیستش بجز از روز وصل تو درمان