شبی چو زلف سیاهت دراز از جهان ملک خاتون غزل 1135

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان

1 شبی چو زلف سیاهت دراز و بی پایان سودا مهر رخ خوب تو در آن پنهان

2 دمید صبح سعادت ز مطلع امّید بیاض روی چو خورشید یار داد نشان

3 به پیش مهر رخش همچو ذرّه ای بودم ربودم و به فلک برد مهر او ز جهان

4 بیا و گرنه دل من ز غم به جان آید که صبر از رخت ای دوست بیش ازین نتوان

5 به وصل خود بنوازم شبی که می دانی به جان رسید مرا دل ز شدّت هجران

6 بهر طریق که کردم نصیحت دل خویش چه چاره چون که دل من نمی برد فرمان

7 تویی طبیب دل من به غور دردش رس که نیستش بجز از روز وصل تو درمان

عکس نوشته
کامنت
comment