شبی آمد برش جبریل از عطار نیشابوری جوهرالذات 6

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

شبی آمد برش جبریل از دور

1 شبی آمد برش جبریل از دور سراسر کرده عالم را پر از نور

2 بُراق از لامکان آورده با خود پر از نور و لگامش بود در یَد

3 ز حضرت سوی سیّد شد که برخیزد دمی زین رخش زیبا پیکر آویز

4 گذر کن مهترا از هر دو عالم که تا بینی عیان سرّ دمادم

5 بدارالملک روحانی سفر کن ز شش جهات و هفت اخگر گذر کن

6 در آنجائی که آنجا مرسلیناند که درجنّت ستاده حور عیناند

7 فتاده غلغلی امشب در افلاک تمامت اختران افتاده در خاک

8 همه بهر تو امشب در خروشند ز جان و دل تمامت حلقه گوشند

9 تمامت آسمان را درگشادند ز بهرت دیدهها بر ره نهادند

10 همه جویای دیدارِ تو گشته بجان ودل خریدارِ تو گشته

11 ترا از جان و دلها دوستدارند ستاده با طبقهای نثارند

12 قدم در نِه به بام عرش اعظم که پیشت ارزنی باشد دو عالم

13 دو عالم در تو امشب کم نبودست که حق امشب وصالت را نمودست

14 تمامت انبیا استاده در راه که دریابند دیدار تو ای شاه

15 خدایت همچو ایشان دوستدار است ترا امشب حقیقت وصل یار است

16 براقش پیش برد و برنشست او طناب شش جهت را برگسست او

17 ز حق بگذشت وز جان هم گذر کرد ز یکی در یکی، یکی نظر کرد

18 یکی میدید و میشد تا بر دوست جدامغزی که بُد میکرد از پوست

19 گذشت از اوّل و در دو نماند او سوم بگذاشت از چارم براند او

20 ز پنجم برگذشت و از ششم هم ز هفتم نیز و آنجا دید آدم

21 ستاده انبیای کاردیده گشاده از برای یار دیده

22 تمامت مصطفی آن شب بدیدند ز شادی در بر سیّد دویدند

23 سلامش جملگی کردند از جان شده در روی احمد جمله شادان

24 درآمد آدم و کردش سلامی ز عین معرفت دادش پیامی

25 که ای فرزند پاک و نور دیده تو امشب در حقیقت کل بدیده

26 شب امشب مرا از یاد مگذار که بهر تو کشیدم رنج و تیمار

27 بخواه از حق تعالی امّتِ خویش بنهشان مرهمی اندر دل ریش

28 درآمد نوح و گفتا ای ستوده نمود تو مرا کلّی نموده

29 مرا نیز امشبی میدار در یاد که جان من فدای روی تو باد

30 تمامت انبیا گفتند هر یَک نمود خویش با او جمله بیشک

31 بداد آنجا بجمله دلخوشی را بِراند از سدره و بر شد ببالا

32 بقدر آنجا که مهتر را محل بود زُحَل آنجا بِنسبَت در وحل بود

33 چنان راند و بشد از سدره تا نور که جبریل امین افتاد از دور

34 در آن منزل که بودِ بودِ بود او امین را همچو گنجشکی نمود او

35 نمیگنجید آنجا لیس فی الدّار اگر تو واصلی این سرنگهدار

36 نمیگنجید آنجا میم احمد اَحَد شد در زمان بیخود محمّد

37 چو از خلوت به درگه او فرو رفت درآمد نور ربّانی و او رفت

38 در آن وحدت زبانش رفت از کار محمّد شد ز دید خویش بیزار

39 محمّد محو شد تا ماند اللّه کجامانَد کسی آنجای آگاه

40 محمد دید خود را لا نموده نمود دیده در الّا فزوده

41 یکی را دید آنجا سرّ بیچون چو بیچون بود چون گویم که بد چون

42 ز بیچونی ز خود خود رهنمون یافت نظر کرد وخدا را در درون یافت

43 همه حق دید خود در وی نهان دید جمال دوست هم در خود عیان دید

44 عیان بُد در درونش عین دیدار نداند این مگر جز مرد دیندار

45 جمال دوست پیدا دید و پنهان محمّد بد حقیقت جان جانان

46 یکی را دید در خود آشکاره ز خود در خود همی کردش نظاره

47 یکی را دید جمله خویشتن را فکنده مر حجاب جان و تن را

48 حجاب از پیش رخ برداشته او ز دید خود نظر نگذاشته او

49 همه او بود غیری را ندیدش از آن حالت زمانی آرمیدش

50 چو نور ذات دیگر بار پیوست نمود مصطفی در یار پیوست

51 عتابی کرد جانان در سلامش نموداری نمود اندر کلامش

52 چو زان حالت دمی با خویشش آورد سلامی و علیکی پیشش آورد

53 بپرسید و بخود بنمود رازش که میداند که تا چون بود سازش

54 سه باره سی هزارش گفت اسرار که بشنو در حقیقت سر نگدار

55 زهی خلوت که موسی در نگنجید فلک در نزد او ذره نسنجید

56 زهی تو دیده اسرار کماهی تو بشنفته همه راز الهی

57 ترا گفت او هر آنچه گفتنی بود حقیقت گوش معنی تو بشنود

58 تو بشنودی حقیقت گفت دلدار توئی خورشید و ماه و ذرّه کردار

59 حقیقت حق بدید او بر سر و چشم اگرچه ناسزا گیرد از این خشم

60 معاینه خدا دیدست در خود که پیدا کرد این جا نیک از بد

61 حقیقت او خدا را در خدا یافت نه همچون ما همه چیزی جدا یافت

62 جدانزدیک او هرگز نباشد که دید انبیا عاجز نباشد

63 چو خاصه مهتری او بود رهبر طفیل نور او آمد سراسر

64 اگر دیده همی دیدار او یافت شب معراج کل دیدار او یافت

65 نه بیند همچو او دیگر کسی یار که پنهانست اسرارش ز انکار

66 کسی کانکار او کردست بیشک بهست ازوی بصد باره دُمِ سگ

67 حقیقت سگ شرف دارد بر آنکس بنزد اهل معنی هست ناکس

68 بدان گفتم که تا منکر شود کور بماند تا ابد از جهل رنجور

69 اگرچه منکرانش پیش دیدند همه از خویشتن دلریش دیدند

70 در آن دم گفت کای دانای اسرار نمیبینم ترا من خود بدیدار

71 توئی جمله چه گویم اندر این کار حقیقت نقطهٔ و عین پرگار

72 چنین گفت ای محمد این مگو باز ترا دادیم این ترتیب و اعزاز

73 ترا بنمودهام این راز تحقیق ترا بخشیدهایم این عین توفیق

74 ترا دادیم اسرار عیانی تو از جمله حقیقت کاردانی

75 ترا دادیم و دیگر کس ندادیم همه از بهر دیدارت نهادیم

76 طفیل تو همه کردیم پیدا ز نور تست در تو جمله اشیا

77 حقیقت ما و تو هر دو یکیایم بنزد مؤمنان ما بیشکیایم

78 ز نور شرع برگو آنچه دیدی که دید ما ز دید خویش دیدی

79 من و تو دیگریم و هرچه کردم من اندر ذات توآگاه و فردم

80 ز نور شرع برگو آنچه گوئی بجز حکم و رضای ما نجوئی

81 ز نور شرع تو شرح و بیان کن کنون کل روی با خلق جهان کن

82 ببخشم امّتت را من سراسر که خواهی بود در رهشان تو رهبر

83 در آن شب چون همه در سیر خود یافت ز دید احمدی دید خدا یافت

84 چو فارغ بود از کل نیک دید او در آن معراج شد کلّی اَحَد او

85 یکی بود و یکی دانست ذاتش وگر ره بازگشت اندر صفاتش

86 ز عین لامکان دید او نمودار سجودی کرد در خور شاه هشیار

87 ز عین لامکان چون باز گردید از آنجا صاحب اعزاز گردید

88 دگر ره گرم رو در قربت شاه همی آید ز سرّ جمله آگاه

89 ز قربت همچنان با خود نه بی خَود بچشم پاک او نیکی شده بَد

90 ز عزت همچنان بیهوش و باهوش ز شوق باز هم گویا و خاموش

91 ز وحدت همچنان اندر یکی بود همه حق در بر او بیشکی بود

92 گمان رفته یقین گشته پدیدار چو برق گرم رو در عین دیدار

93 ز پرده پرده آمد در درون او یکی گشته درون را با برون او

94 ز پرده راز بگشاده تمامت بدانسته عیان سرّ قیامت

95 ز پرده پرده کلّی بر دریده بجز معشوق خود غیری ندیده

96 همه یکسان او عین بشر بود حقیقت رهنمای خیر و شر بود

97 درآمد آنچنان بر جای اشتاب که بودش گرم بیشک جامه خواب

98 بداند پاک دین کین سرّ درستست کسی راکاندر آن شکّست مست است

99 ز حالت هر دمی بودی وصالش کسی دیگر کجا داند کمالش

100 نگه میداشت با خود سرّ اسرار زبان در بند کرده دل به گفتار

101 نگه میداشت با خود راز در دید که جز دیدش در آن محرم نمیدید

102 چو روز دیگر آن سلطان دوجان بمسجد رفت پیش جمع یاران

103 وصال یار دیده او بغایت ز حق دریافته عین هدایت

104 نماز صبح کرده از یقین را دعا کرد او عبادالصالحین را

105 بگفت او راز چندی آشکاره همه یاران بروی او نظاره

106 چنین گفت آن رسول برگزیده که ای یارانِ رازِ ما شنیده

107 شب دوشین بَرِ دادار بودم پیام او بگوش جان شنودم

108 همه اسرار خود با من عیان کرد ز دید خود مرا شرح و بیان کرد

109 سه باره سی هزاران راز از آغاز تمامت گفت با من دوش سرباز

110 هر آنچه گفتنی باشد بگویم رضای دوست اینجا باز جویم

111 عیان دیدیم جمله دوش تحقیق مرا بخشید آن دیدار توفیق

112 یکی دیدم زمین و آسمان را گذشتم از مکین و از مکان را

113 حجاب نور و ظلمت را بریدم جمال دوست من بیشک بدیدم

114 خدا دیدم بچشم سر یقین من بدیدم اوّلین و آخرین من

115 ابوبکر نقی گفتا که صَدَّق درستست این بیانِ دوست الحق

116 عمر گفتا که دیدی هست این راست همه از بهر یک موی تو آراست

117 پس آنگه گفت عثمان صاحب راز ترا باشد مسلّم جنّت و ناز

118 علی گفتا توئی اسرار جمله ترامیدانم آن انوار جمله

119 چو یاران این چنین بودند جمله عیانِ عین یقین بودند جمله

120 برغم آن مفسّر کو اثیم است چراغش را ز باد تند بیم است

121 نیابد رافضی اسرار معنی نمیگنجد بجنّت دار دعوی

122 نمودار خدا او هم نداند که بیشک رافضی حیران بماند

123 نداند هیچکس اسرار یزدان کجا داند حقیقت دیو قرآن

124 نداند عقل این معنی که یاد است که راز او همه با اعتقاد است

125 نکو میدار بیشک اعتقادت یقین میدار دائم در نهادت

126 یقین دریاب و برگرد ازگمان تو که تا بینی جمال حق عیان تو

127 اگر داری یقین در خانهٔ دل مشو چندین ز حس بیگانهٔ دل

128 یقین را پیش کن تا حق بیابی دمادم سوی حق از جان شتابی

129 یقین بگذار از دست ای برادر گمان را دان حقیقت عین آذر

130 گمان را دور گردان از برِ خویش یقین را دان حقیقت رهبر خویش

131 یقین جوی و یقین ازدست مگذار یقین بنمایدت ناگاه دیدار

132 یقین را کن طلب تا چند گوئی که سرگردان صورت همچو کوهی

133 اگر تو مرد راه و پیش بینی یقین را از گمان تو پیش بینی

134 همه اسرارِ جان عین الیقین است یقین هم رهنما و پیش بین است

135 یقین گفتست بیشک جمله اسرار ز عین جان یقینت را نگهدار

136 اگر تو در طلب هستی یقین شو در این ظلمت یقین کل راه بین شو

137 ز سیّد بازجو اسرار معنی مباش این جایگه در عین دعوی

138 یقین را پیشوا کن همچو سیّد که تا کار تو باشد جمله جیّد

139 ترا او پیشوا و راه بین است درون جانت او عین الیقین است

140 درون جانت او حق رهنمایست که هم او عقل تست و جانفزایست

141 اگر از وی یقین خود بیابی مجو چیزی به جز عین خرابی

142 از او کن مشکلات خویشتن حل که او بگشایدت مر راز مشکل

143 درون جان برون دل گرفتست چرا صورت ترا در گل گرفتست

144 بصورت ماندهٔ اندر وحل تو کجا یابی عیانِ خویش حل تو

145 تو این دم در وحل مرجای داری عجایب مسکن و ماوای داری

146 چرا مغرور جای دیو گشتی از آنت غرقه شد در بحر شتی

147 چو اینجا نیست جز او رهنمایت هم او را دان که باشد درگشایت

148 ترا معراج جان حاصل نبودست از آن جان و دلت واصل نبودست

عکس نوشته
کامنت
comment