- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی کرد است از پیر حقیقت سؤالی تا بگفت او از شریعت
2 سؤالی کرد وی یکی روز از پیر که ای تو جان همه شاه و همه میر
3 توئی دانم که تو شاه و امیری حقیقت در حقیقت دستگیری
4 تو دیشب حالتی بودت در اسرار چنانت شکر بد اندر بر یار
5 که بیخود گشته بودی در احد تو یکی اسرار راندی سخت بد تو
6 چنان در بیخوی بیعقل بودی که خود میگفتی و خود میشنیدی
7 منت حاضر بُدم تا راز گفتی بسر دیگر همین سر باز گفتی
8 چنین میگفتی آنگاهی در اسرار ندانم تا بدی آنگه خبردار
9 چنین میگفتی آن دم صاحب راز که نامد هیچکس بی تو دگر باز
10 تو شاهی لیک امروزی تو بنده در اینجاگه ترا دانم پسنده
11 من اوّل بنده بودم در بر تو کنونم شاه وین دم سرور تو
12 تو این دم بندهٔ من شاه گشته که هستم این زمان آگاه گشته
13 نبودم اوّل اینجاگه خبردار شدم این لحظه من از خواب بیدار
14 کنونم شد خبر کایندم تو هستی حقیقت بندهٔ و بت پرستی
15 تو این دم بت پرست و بنده باشی چو خورشیدی کنون تابنده باشی
16 همی گفتی شبی بیهوش آندم در آن حیرت شدی بیهوش یکدم
17 مگو ای شیخ دیگر مر چنین راز ترا دادم در اینجاگه خبر باز
18 منه بیرون تو پا از حدّ خویشت وگرنه صد بلا آید به پیشت
19 منه بیرون تو پای از حدّ رفتار سخن میگوی شیخا و خبردار
20 چگونه بنده گردد حق در اینجا مرا برگوی این مطلق در اینجا
21 جوابش گفت گفت آندم پیر نوری که دریابی اگر صاحب حضوری
22 که حق بنده است بنده بنده باشد یقین او یافت کو را زنده باشد
23 اگر مرد رهی میدان بتحقیق که او بنده است در یاب این تو توفیق
24 نه او میآورد او میبرد باز یقین میدان در اینجاگه تو این راز
25 که او در تست اینجا حاصل تست حقیقت صورت جان ودل تست
26 سراپای تو او دارد حقیقت همه او دان و بنگر دید دیدت
27 ببین و خوش بدان ای دیو دریاب ز من اکنون در اینجاگه خبریاب
28 اگر چیزی همی دانی در این سر ترا میگویم اینجاگه بظاهر
29 چنان در تست اینجا غمخور تو نظر کن اندرون خواب و خور تو
30 اگر تو میخوری مر آب و نانت حقیقت او نهد اندر دهانت
31 کند اینجا ترا خدمت ندانی دگر دریاب این راز نهانی
32 نمیدانی چو اندر خواب باشی که در بحری مثل غرقاب باشی
33 تو درخواب و دلت بیدار باشد ترا او محرم اسرار باشد
34 نمیدانی که اندر قربتی تو که مر آن شاه دائم خدمت تو
35 چو خدمت میکند شاه و تو فارغ کجا دانی نداری عقل بالغ
36 حقیقت گرچه اینجا بندهٔ یار ترا چون بنده است از وی خبردار
37 حقیقت گرچه اینجا یار بنده است دل و جانت هنوز از یار زنده است
38 تو شاید گر شوی امروز بنده چنین بهتر بود اینجا پسنده
39 اگر تو بنده باشی شاه گردی در آخرگه از این آگاه گردی
40 اگر آگاه گردی شاه بنده است چو سجن است این جهان در سوی بنده است
41 چنین افتاد با او عشق بازی کند او باتو اینجا عشقبازی
42 اگر آگهی از اسرار اینجا حقیقت بنده بنگر یار اینجا
43 عجب مقلوب افتادست این راز ندانم تا کرا برگویم این راز
44 نه اسراریست این در خورد هر کس ابا خود گفتم این اسرار کل بس
45 ندارد آگهی کس زین معانی منت گفتم کجا این سر بدانی
46 منت گفتم نمییابی تو این را ولی کی یابی این عین الیقین را
47 که خود با شاه بینی شاه با خویش حجابت رفته باشد کلّی از پیش
48 حجابت هیچ نبود در زمانه یکی باشد حقیقت جاودانه
49 تو با شاه حقیقت او تو بینی نباشد اندر اینجاگه دوبینی
50 دوبینی هیچ نبود جز عنایت یکی باشد ابا تو جان جانت
51 چو اندر قربت آن ذات آئی حقیقت بیشکی نی مات آئی
52 تو او گردی و او خود جملگی تست تو او جوئی اگرچه او ترا جست
53 حقیقت طالب و مطلوب یاراست حقیقت عاشق و معشوق یار است
54 حقیقت بنده و شاهست جانان که بیشک خویش آگاهست جانان
55 اگر خواهد نماید شاه اینجا که تا بنده کند آگاه اینجا
56 چو هر دو اوست اینجا صاحب راز همیشه جان جان دارد یقین باز
57 که شاه اینجاست اندر بنده پیدا چو خورشید فلک تابنده اینجا
58 حقیقت بندهٔ توت شاه جانانست ترا اینجایگه خورشید تابانست
59 کجائی این زمان عطّار مانده از این گفتار در دلدار مانده
60 حقیقت میکنی اسرار او فاش مرو بیرون زخویش و با خبر باش
61 که میداند که این اسرار چونست معیّن شد که عقلت در جنونست
62 نگفتندم بیا این راز اینجا تو میگوئی حقیقت باز اینجا
63 نگفتندم بیا این پیش هر کس در اینجا تو حقیقت گفتهٔ بس
64 نگفتندم بیا و گفتهٔ تو دُرِ این راز اینجا سُفتهٔ تو
65 مگو عطّار و همچون انبیا باش در این معنی حقیقت با وفا باش
66 اگر اینجایگه عین خدائی مکن با جان جانت بیوفائی
67 چو میدانی که این ناگفتنی است دُرِ اسرار کل ناسفتنی است
68 چو گفتی این زمان گستاخ داری حقیقت لایق شمشاخ داری
69 اگر اسرار میگوئی دگر بار مگو با هیچکس اینجا در اسرار
70 دگر باره چنین اسرار مطلق که این سر برتر آمد از اناالحق
71 حکایت شد یقین کآنجا چنین است که این رمز از عیان عین الیقینست
72 ولیکن خورد هر کس آن بدیدار نباید جز که سر یا صاحب اسرار
73 همه مردان ره خاموش گشتند در این اسرارها بیهوش گشتند
74 چو پنهان کرد این سرّ یار در خویش مگو دیگر در اینجا بی شاز پیش
75 چو پنهان کردمم پنهان کن اینجا نظر در قربت جانان کن اینجا
76 چو دلدارت ادب دارد حقیقت منه مر پای بیرون از شریعت
77 ادب چیزیست بیرون از دل و جان ادب مر دوستدار سرّ جانان
78 همه اندر اَدَب باید نمودن در کل با اَدَب باید گشودن
79 بقدر هر کسی بسیار گفتتیم نه با هر کس همه با یار گفتیم
80 سخن ما را همه با دید یار است بیانم جملگی توحید یار است
81 همه در سرّ توحیدست اسرار که میگوید حقیقت دید عطّار
82 همه در سرّ توحیدم بیانست ولیکن هر کس این سر کی بدانست
83 رموزی بود اینجا باز گفتیم یقین با دید صاحب راز گفتیم
84 رموزی بود میدانند مردان بگفتم این زمان در چرخ گردان
85 رموزی بود از اعیان همه راز که دادم عاشقان را زان خبر باز
86 مرا این دم سخن آخر رسیداست که دریابم کنون پایان پدیداست
87 منم غوّاص اندر بحر اسرار شدستم بیشکی اینجا خبردار
88 درون بحرم و جوهر بدیده کنون در قربت جوهر رسیده
89 چو جوهر یافتم هم اصل اینست چو بحر اصل است و جوهر وصل اینست
90 کنون من جوهرم در بحر جانم که هر لحظه دُر و گوهر فشانم
91 حقیقت بندهٔ دیدار شاهم همیشه صاحب اسرار شاهم
92 منم آن لحظه بیشک بندهٔ شاه چو هستم من ز شاه خویش آگاه
93 خبردارم که این دم بندهام من چو خورشیدم عجب تابندهام من
94 منم امروز بیشک بندهٔ یار که هستم من ز شاه خود خبردار
95 منم امروز بیشک بندهٔ شاه که هستم من ز شاه عشق آگاه
96 منم امروز بیشک بندهٔ دوست حقیقت مغز معنی دیده در پوست
97 منم امروز بیشک بندهٔ خویش حجاب خویش را برداشته خویش
98 منم شاه و شده بنده در اینجا چو خورشیدی و تابنده در اینجا
99 منم شاه و منم بنده حقیقت ولی عزت یقینم در شریعت
100 ز بهر عزّت شرعم پسنده منم مر شاه را امروز بنده
101 اگر مرد رهی ای صاحب اسرار ز سرّ بندگی اینجا خبردار
102 شدی اکنون خبردار از حقیقت کنون میباش کل راز حقیقت
103 توئی امروز هر چیزی که بینی حقست این جمله گر صاحب یقینی
104 توئی امروز اینجا ذات مانده چرائی اندر این ذرّات مانده
105 توئی امروز بیشک ذات اللّه همه از بهر آن گفتم که آگاه
106 شوی و باز بینی روی جانان سوی اصل یقین در کوی جانان
107 کنون گر عاشق دیدار یاری ز بهر کشتن اینجا پایداری
108 دمی غافل مباش از خویش زنهار نظر میکن ز هر چیزی رخ یار
109 همه او بین و جز وی هیچ منگر وصال این است هان ازوصل برخور
110 همه اوئی و در وی بی نشان شو حقیقت تو ز بود خود نهان شو
111 همه او بین که او کلّی بدید است تو پنداری که ذاتش ناپدیدست
112 منم غوّاص اندر بحر اسرار حقیقت باز دیده روی دلدار
113 همه او بین اگر اسرار دانی چو کلّی اوست کلّی یار دانی
114 حقیقت عاشقان کار دیده که ایشانند اینجا یار دیده
115 طلب کردند اینجا دید دلدار بآخر چون شدند اینجا خبردار
116 نظر کردند و در خود یار دیدند اگرچه رنج با تیمار دیدند
117 همه معشوق خود دیدند آخر سخن ازدوست بشنیدند آخر
118 اگر فانی شوی یک لحظه از یار بچشم تو نماید لیس فی الدّار
119 وگر باقی شوی بنمایدت دوست حقیقت مغز خود اندر شوی پوست
120 اگر فانی شوی در عین باقی ترا دلدار خواهد بود ساقی
121 چو ساقی بیشکی دلدار آید دل و جان صاحب اسرار آید
122 چو ساقی جان جانست اندر اینجا ترا خورشید رخشانست اینجا
123 می از وی نوش بیجام و قرابه دو روزی باش شادان زین خرابه
124 خراباتی است دنیا در خرابی اگر ساقی در اینجاگه بیابی
125 خوری جامی و بس بیهوش گردی ز پر گفتن بکل خاموش گردی
126 خراباتی است دنیا پر ز غوغا در او هر لحظه صد شور است و شرها
127 خراباتی است دنیا تا بدانی در او پیدا همه راز نهانی
128 فنا خواهی شدن در این خرابات حقیقت باز ره کل از خرافات
129 چو آخر کار ما این اوفتاداست چرا جانم در اینجاگاه شاداست
130 ولی شادی جان از بهر دید است که جان پیوسته در گفت و شنید است
131 ز جانان گفت جان بسیار اینجا که تادریافت اودلدار اینجا
132 حقیقت دید در وی بی نشان شد حقیقت جان دراینجا جان جان شد
133 دم عین حقیقت شرع افتاد همه در شرع شد تقریر و بنیاد
134 شریعت رهنمون شد با حقیقت نمودم رخ حقیقت در شریعت
135 عیان شرع زین تحقیق پیداست چه غم چون این زمان توفیق پیداست
136 شریعت کرد آگاهم ز اسرار که من در خویش میبینم رخ یار
137 شریعت کرد آگاهم تمامت که تادریافتم سرّ قیامت
138 شریعت کرد آگاهم ز هر چیز حقایق هم از او دریافتم نیز
139 شریعت یافتم تا کل شدم من اگرچه اصل فطرت گِل بُدم من
140 شریعت یافتم تا یار دیدم رخ دلدار در خود باز دیدم
141 شریعت یافتم در جزو و کل ذات وز آنجا گفتهام در عین آیات
142 شریعت یافتم با عین تقوی مرا بنمود کل دیدار مولی
143 شریعت یافتم در دیدن جانان یکی گشتم من از توحید جانان
144 شریعت برتر از کون و مکانست در او تقوی ببین گر جان جانست
145 کسی کاندر شریعت راه برده است حقیقت ره بسوی شاه برده است
146 کسی کاندر شریعت یافت اسرار ز دید یار شد اینجا خبردار
147 خبردار آمد از کشفِ شریعت رخ جانان بدید اندر حقیقت
148 حقیقت در همه موجود دیدم نظر کردم همه معبود دیدم
149 حقیقت در همه پیداست اینجا ولی جمله عجب یکتاست اینجا
150 نمیداند کسی سرّ شریعت وگرنه هست شرع اینجا حقیقت
151 همه شرعست و تقوی عین دیدار کسی کاین را شود از جان خریدار
152 همه شرعست و تقوی سالکان را که مییابند اینجا جان جان را
153 همه شرعست و تقوی اندر این راه وز این هردو ببین تو مر رخ شاه
154 همه شرعست تقوی شاه دیدن در اینجا بیشکی آن ماه دیدن
155 همه شرعست و تقوی در یقین باز بدانی آخر کار این همه راز
156 الا ای هوشمند اکنون کجائی کیت آخر رسیده درخدائی
157 بسی گفتی ز سرّ وحدت یار رسیدی این زمان در قربت یار
158 بسی گفتی ز سرّ ذات جانان نمودی در عیان ذرّات جانان
159 بسی گفتی ز سرّ ذات بیچون نمودی جوهر کل بیچه و چون
160 بسی گفتی و در آخر رسیدی شدی مخفی و در ظاهر رسیدی
161 بسی گفتی ز سرّ هر غرائب نمودی بیشکی سرّ عجائب
162 بسی گفتی و پایان یافتی باز حقیقت جان جانان یافتی باز
163 بسی گفتی و دیدی عین مقصود در اینجاگه بکل دیدار معبود
164 بسی گفتی ز سرّ جوهر ذات ز هر بیتی حقیقت عین آیات
165 پدیدار است از دیدار جانان در اینجاگه همه اسرار جانان
166 همه اسرارها اینجا پدید است رخ جانان در این پیدا بدید است
167 همه اسرارها اینجاست پیدا رخ جانان ز تو پیداست اینجا
168 نمودی راز کل عطّار آخر رسیدت این زمان اسرار آخر
169 بهرگامی که اینجاگه نهادی دری دیگر ز معنی برگشادی
170 بسی اسرارها اینجاست با دوست حقیقت پوست شد با کسوت دوست
171 همه بودت بکل واصل نمود است ترا اسرار جان حاصل نموداست
172 خبرداری کنون اعضای خویشت بدیدی این زمان یکتای خویشت
173 همه واصل به تست اینجا دل و جان حقیقت باز دیدی روی جانان
174 چو جانان با تو اینجاگه نظر کرد ترا از سرّ خود اینجا خبر کرد
175 خبر از بود خود کردت در اینجا حقیقت برگشادت او در اینجا
176 درت بگشاد و گنج کل نمودت حقیقت کرد پیدا بود بودت
177 درت بگشاد جانان آخر کار که بنمودی همه اسرار اظهار
178 درت بگشاد اینجا سرّ منصور که تا دریافتی نور علی نور
179 درت بگشاد اینجا ذات از خویش یقین بنمود اسرارت همه پیش
180 همه اسرارها داری در اینجا شدی در جزو و کل اینجا تو یکتا
181 تو یکتائی ز یکتائی اللّه ز دستی دم عیان از قل هواللّه
182 حقیقت قل هواللّه است در تو عیان ما هواللّه است در تو
183 حقیقت قل هواللّه است موجود ترا قل گفت اللّه روی بنمود
184 حقیقت قل هواللّه رخ نموداست ترا چندین ز خود پاسخ نموداست
185 حقیقت چون شدی از راز آگاه همه درخویشتن بینی رخ شاه
186 همه در خویشتن بین تاتوانی که بیشک کل توئی راز نهانی
187 چون بیرون ازتو چیزی نیست دیگر ز بود خویش از معبود مگذر
188 چو بیرون از تو چیزی نیست اینجا یکی میبین که کل یکی است اینجا
189 یکی میبین ومنگر در دوئی باز یکی بین بیشکی انجام و آغاز
190 همه از تست و تو ازذات هستی درون جان و دل سرّ الستی
191 تو ز اسرار الستی صاحب راز همه در گفتهٔ جان گفتهٔ باز
192 همه از جان برون آید یقین این یقین دان در همه جانان همین این
193 حقیقت چون الستت هست پیدا دل و جان با ازل پیوست پیدا
194 دل و جان با ازل اینجا قرین است که ذات پاکت اینجاگه یقین است
195 یقین در جان و دل داری حقیقت همه اسرار دیده در شریعت
196 یقین در جان خود دیدی رخ یار درون جان کنون جانان پدیدار
197 ز دیدارش کنون بر خود در اینجا چو بگذشتی ز ماه و خور در اینجا
198 مه و خور ذرّهٔ از بود بود است ترا در جسم و دل اینجا نموداست
199 همه اشیا بتو پیداست امروز دل و جان تو کل یکتاست امروز
200 بتو پیداست این جمله که دیدی همه دید تو بُد چون بازدیدی
201 همه او دیدی و از وی نمودی ابا او گفتی و از او شنودی
202 همه او دیدی اینجا چون همه اوست در این آیینه پیدا بیشکی دوست
203 همه او دیدی و کلّی تو او بین چو جمله ذات اوآمد نکو بین
204 همه او دیدی اینجا خویشتن تو حقیقت عقل و عشق و جان و تن تو
205 از او پیداست از وی شد سخن گوی همه ذرّات بُردی در سخن گوی
206 کنون چون او است در تو رخ نموده هزاران دم بدم پاسخ نمودی
207 اگر مرد رهی عطّار چون اصل که مائیم این زمان در کعبهٔ وصل
208 همه مقصود تست اینجا پدیدار چو اندر خیوشتن بینی رخ یار
209 همه مقصود تو دیدار او بود که در آخر ترا مر روی بنمود
210 همه مقصود تودیدار جانانست کنون جان ترا خورشید تابانست
211 همه مقصود تو از ذات پیداست که جان جان ترا اکنون هویداست
212 زهی مقصود ما گشته بحاصل که مائیم این زمان در کعبه واصل
213 زهی مقصود ما از روی جانان که پیدا گشته اندر کوی جانان
214 زهی مقصود ما از یار پیدا کنون در جوهر اسرار پیدا
215 زهی مقصود ما در کعبه حاصل که مائیم این زمان در کعبه واصل
216 زهی مقصود ما دیدار اللّه که اینجا یافتم جانست آگاه
217 چو جان اسرار جانان یافت بیچون حقیقت این زمان اینجادگرگون
218 نخواهد شد همه از وصل گویم چو ما اصلیم کل از اصل گویم
219 منم واصل کنون چو یار درماست ز بود ما کنون جانان هویداست
220 رخ جانان ز ما پیداست امروز ز ما این شور و هم غوغا است امروز
221 رخ جانان ز ما پیداست تحقیق ز ما دریاب سالک زود توفیق
222 رخ جانان ز ما پیداست در راز که پرده کردهایم از روی جان باز
223 رخ جانان ز ما پیداست بنگر اگر مرد رهی از ما تو مگذر
224 یکی جانست پیدا در همه جسم نموده خویشتن در هر صفت اسم
225 یکی جانست صورت آشکاره همه صورت بسوی جان نظاره
226 یکی جانست اینجا دم زده باز نموده اندر اینجا خویشتن باز
227 یکی جانست همه زو گشت پیدا از او چندین هزاران شور و غوغا
228 چو یک جانست چندین صورت از چیست حقیقت هست صورت پس دگر چیست
229 چنین بین گر تو مرد راه اوئی یقین بین گر بکل آگاه اوئ
230 چنین بین و چنین دان از شریعت که میگویم ترا سرّ حقیقت
231 حقیقت این چنین است ار بدانی که جمله دوست بینی در نهانی
232 حقیقت اینست اندر آخر کار که جمله دوست یابی و خبردار
233 حقیقت اینست کاینجا باز گفتم ز رازت گویم و هم راز گفتم
234 حقیقت اینست مردان خدابین چنین دیدند او دان و خدابین
235 خدابین باش اگر ره بردهٔ تو بدر این پرده چه در پردهٔ تو
236 خدا بین باش در اسرار عطّار ز جائی دیگر است این سرّ اسرار
237 همه اویست و کس واقف نبوده در این اسرار کس واصف نبوده
238 بسی گفتند لیکن طرز عطّار دمادم شو ز سرّ کل خبردار
239 در این اسرار اگر تو مر خدائی مکن از دوست اینجاگه جدائی
240 ز یکی در یکی بین ذات در خویش حجاب خویش تو خویشی بیندیش
241 حجاب خویش اینجا عقل دیدی بماندی چون سخن از نقل دیدی
242 حقیقت عقل را بگذار و هم نقل عیان عشق بین و بگذر از عقل
243 عیان عقل بین اینجا بمانده همی در شور و در غوغا بمانده
244 عیان عشق بین و عقل بگذار که اندر عقل بینی کی رخ یار
245 عیان عشق بیندیش که عشقت کل نهد اینجای در پیش
246 همه شور جهان از عقل دیدم کتبها جملگی از نقل دیدم
247 که باشد عقل تا این سرّ بداند که عقل اینجا به جز ظاهر نداند
248 چو عشق اینجا نماید عین دیدار حقیقت عقل باشد ناپدیدار
249 تویار عشق باش و یار خود بین بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
250 بجز عشق اندر اینجا جمله هیچست که عقل اینجای نقش هیچ هیچست
251 اگر با عشق میری زنده گردی چو خورشید فلک تابنده گردی
252 اگر با عشق میری آخر کار بمانی زنده این را یاد میدار
253 دم آخر نمود عشق او یاب سوی کون و مکان از بخت بشتاب
254 در آندم خوش نظر کن تا بدانی یکی را بین اگر مرد عیانی
255 در آندم در یکیّ کل قدم زن در آخر این وجودت بر عدم زن
256 در آخر چون یکی دیدی ز حق باز وجود خویشتن کلّی برانداز
257 در آخر چون یکی بینی تمامی حقیقت پختگی یابی زخامی
258 درآخر چون یکی بینی تو در ذات همه جا محو گردان جمله ذرّات
259 در آخر چون یکی بینی در آخر ترا این ذات بنماید در آخر
260 درآخر چون یکی بینی تمامت نظر کن آن زمان دید قیامت
261 در آخر جمله چون روشن نماید ترا آن لحظه کل یکی نماید
262 در آخر چونکه جانان بینی ای دوست شود مغز این زمان این کسوت دوست
263 در آخر جمله جانان بین و دم زن وجود خویش کلّی بر عدم زن
264 در آخر جمله جان بینی تو ای یار نظر کن نقطه را با دید پرگار
265 نظر کن جمله اشیا محو مستی تو باشی هیچ نبود عین پستی
266 همه ذرّات کم باشد حقیقت یکی باشد عیان عین طبیعت
267 یکی باشد همه اندر یکی ذات حقیقت وصل بینی جمله ذرّات
268 یکی باشد حقیقت هست یا نیست چونیکو بنگری در اصل یکیست
269 یکی است این همه بیشک دوئی نیست حقیقت هیچ اینجاگه دوئی نیست
270 دم آخر نظر کن در یکی باز که یکی باز بینی بیشکی باز
271 دم آخر یکی بینی در اسرار ولی سر رشتهٔ خود را نگهدار
272 سر هر کار از اینجا باز یابی همه در خویشتن این راز یابی
273 هر آن چیزی که گفتم اوّل کار در آخر در یکی آید بدیدار
274 در آخر در یکی این جمله فانی است ترادیدن ز خود راز نهانی است
275 توئی گم کرده ره ای عقل دریاب در این معنیّ دیگر وصل دریاب
276 اگر از وصل خواهی یافت بهره ترا باید که باشد جمله زهره
277 قدم در نه اگر می وصل خواهی همه خود بین یقین گر وصل خواهی
278 قدم در نه در این ره راه خود یاب درون جان و دل مر شاه دریاب
279 قدم در نه در این آیینه بنگر جمال شاه هر آیینه بنگر
280 قدم چون در نهادی در همه تو یکی یابی ز خویشت دمدمه تو
281 همه بازار تست ای راز دیده توئی بازار خود را باز دیده
282 تو در بازار خویشی یک زمان گم مثال جوهر ودریای قلزم
283 تو در بازار خویشی باز مانده چنین در عشق صاحب راز مانده
284 تو در بازار خویشی آخر کار در این بازار هم گشتی پدیدار
285 تو در بازار خویشی خود طلب کن چو دریابی دگر خود را عجب کن
286 همه سرگشتهاند اینجا چو تو یار بمانده خوار اندر عین بازار
287 نمییابند اینجا دید اوّل بماندستند اینجاگه معطّل
288 نمییابند اینجا راز در خود بماندستند اندر نیک و در بد
289 نمییابند اینجا اصل جانان از آن اینجا ندیدند وصل جانان
290 نمییابند اینجا گنج بیشک بماندستند اندر رنج بیشک
291 نمییابند اینجا جوهر دوست بماندستند اندر بند این پوست
292 توئی ای مانده حیران در بر دوست ترا اینجاست جانان بنگر ای دوست
293 توئی ای مانده حیران در بر خویش ترا اینجاست جانان بنگر از خویش
294 ترا امروز جانانست بدیدار تو اوئی گر تو زو باشی خبردار
295 ترا امروز فضل است و عنایت که جانان داری و عین سعادت
296 ترا امروز جاهست و مراتب چرا باشی ز دیدخویش غائب
297 مرو بیرون زخود تا وصل بینی تو اصلی شاید از خود اصل بینی
298 مرو بیرون ز خود در جوهر ذات نظر کن صورتت با جمله ذرّات
299 تو اندر مرکب اصلی بصورت ولیکن جان در آن عین حضورت
300 یقین ذاتست پیش از مرگ دریاب حقیقت جملگی کن ترک دریاب
301 تو ترک هستی خود کن که اینست ترا در نیست عین الیقین است
302 تو ترک هستی خود کن که بمعنی که تا باشد همه دیدار مولی
303 تو ترک هستی خود کن حقیقت که تا پیدا شود دیدار دیدت
304 تو ترک هستی خود کن که آنی چگویم تا به از این سرّ بدانی
305 تو ترک هستی خود کن که ذاتی اگر اندر مکان ودر صفاتی
306 مکان صورتت خاکست اینجا مکان جان یقین پاکست اینجا
307 مکان صورتت در خاک پیداست مکان جان حقیقت جوهر لا است
308 همه اندر مکان بنگر یقین تو که کل یکی است گرداری یقین تو
309 همه اندر مکان بنگر یقین باز مکان انجام دان و کون آغاز
310 مکان انجام دان گر کاردانی مکان اندر مکان در بی نشانی
311 حقیقت کون بود بی نشان است که اینجا اصل پیدا و مکانست
312 اگرچه هر دو عالم صورت ماست ولی در اصل هم پنهان و پیداست
313 حقیقت اصل پنهانست از ذات وگر پیدا نموده جمله ذرّات
314 حقیقت اصل پنهان گر بدانی یکی باشی تو در سرّ نهانی
315 دگر گر اصل پیدا باز یابی ز پیدا جملگی مر راز یابی
316 ز پیدا اصل خود دریاب ای جان که از پیدا بدانی خویش جانان
317 ز پیدا اصل خود دریاب اینجا قراری گیر و می بشتاب اینجا
318 ز پیدا اصل خود دریاب ای یار اگر هر جا تو میبشتاب ای یار
319 تو در پیدائی و پنهان شدستی تو هم با جان و هم جانان شدستی
320 تو در پیدائی امّا مانده پنهان از آن اینجا نمییابی تو جانان
321 تو در پیدا توانی گشت واصل که در پنهان شدت مقصود حاصل
322 تو در پیدا توانی گشت جانان یکی شو اندر این پیدا و پنهان
323 از اوّل لاست آخر شاه بنگر حقیقت بود الّا اللّه بنگر
324 از اوّل لاست آخر عین اللّه ز الاّ اللّه شو عین هواللّه
325 تو چون این اصل داری در شریعت حقیقت در یکی دانی حقیقت
326 تو این دم داری از آن سالک راز یکی بین چون یکی اصلی ز آغاز
327 تو این دم هم نشان هم بی نشانی که هم جانی و دل هم جان جانی
328 حقیقت وصل یاب و جمله بین دوست در اینجا جزو و کل دان مغز هم پوست
329 همه از کارگاه اینجا یقین است که اینجا اوّلین و آخرین است
330 همه از کارگاه آمد پدیدار در اینجا وصل شاه آمد بدیدار
331 همه از کارگاه اینجا نموداست خود اندر جمله در گفت و شنود است
332 در اینجا جمله موجود پیداست درونت بین که کل معبود پیداست
333 یکی اندر یکی در بیشمار است حقیقت دان که کل دیدار یارست
334 همه دیدار یارو یار در کلّ همه بی او شده بیرنج و در ذل
335 همه دیدار یار و خویش در رنج خود است اینجا طلسم چرخ و هم گنج
336 یکی گنج است مخفی در نشانه مر او را در عیان نام و نشانه
337 یکی گنجست مخفی جوهرالذّات نموده روی خود در کلّ ذرّات
338 یکی گنج است مخفی و دمادم نماید دید خود در روی آدم
339 یکی گنجست مخفی رخ نموده ابا خود گفته و دیگر شنوده
340 یکی گنج است پر گوهر در اسرار چو خورشید است اندر جمله انوار
341 یکی گنجست مخفی عاشقان را که میگویند و میجویند آن را
342 یکی گنج است اکنون چند گوئیم چو با ما است اکنون چند جوئیم
343 چو با ما گفت کز اینجا نشانست حقیقت جملگی دیدار آنست
344 همه گنج است اینجاگه گداکیست حقیقت با وجودش بینوا کیست
345 همه از ذات و ذات اینجا چو گنجیست نهاده اسم کاینجا جان سپنجست
346 همه از ذات پیدا و نه پیداست که اینجا کیست کو بر جمله پیداست
347 همه ذاتست و ذات اینجا یقین جان نمودی تا بدانی زانکه جانان
348 تو او شو کو تو است و هم توئی یار کنون اینجا حجاب از پیش بردار
349 کنون اینجا حجاب از پیش برگیر چو یارت یافتی کارت ز سر گیر
350 کنون اینجا حجابت نیست دریاب که کل جانست و او یکّی است دریاب
351 کنون اینجا حجابی نیست جز پوست حقیقت دان که اینجا پوست هم اوست
352 کنون اینجا حجابت رفت از پیش رخ او را نظر میکن تو درخویش
353 کنون اینجا یکی ای تو یکی دان همه در خویش اینجا تو یکی دان
354 کنون یکی ببین از اصل بیشک که اندر تست اینجا وصل بیشک
355 کنون اینجا یکی بین از حقیقت طریقت با حقیقت در شریعت
356 کنون اندر یکی بنگر نمودت که یکی است هم بود وجودت
357 کنون چون جان جان ماست اینجا ابا او باش اینجاگه تو یکتا
358 حقیقت چون همه جانانست دیدت همه بین جمله گفتارو شنیدت
359 خدا در جمله موقوفست اویست که اندر جمله اودر گفتگویست
360 بجز او هیچ دیگر نیست دریاب همه جا هست خورشید جهانتاب
361 حقیقت بود او در جمله پیداست چنان چون ما باو او عاشق ما است
362 چنان بر خویش اینجا عاشق آمد که هم درخویش با خود صادق آمد
363 چنان با خویش دارد عشقبازی که او در خویش دارد بی نیازی
364 جمالش در همه دیدار بنمود حقیقت خود بخود اسرار بنمود
365 چنان دیدار خود در خود نمودست که یکی در یکی بیشک فزودست
366 توئی جز تو کسی دیگر مبین تو یکی دان همچنین عین الیقین تو
367 همه با تست و تو با اوئی اینجا ترا گفت و ورا میگوئی اینجا
368 ازل را با ابد این دم تو خود دان یکی دید هواللّه و اَحَد دان
369 همه ذات خداوند جهانست سراسر اندر این صورت نهانست
370 همه ذات خداوند است اینجا بتوظاهر چو پیوند است اینجا
371 همه ذات خداوند است بیچون توئی جمله مرو ازخویش بیرون
372 زهی دیدار جانان در همه باز فکنده در همه این دمدمه باز
373 زهی دیدار جانان نیست دیگر کنون پیدا شد اینجا دید جوهر
374 زهی دیدار جانان در دل ما نظر کن جمله جانان حاصل ما
375 زهی دیدار جانان دیده عطّار طمع از خویشتن ببریده عطّار
376 زهی دیدار جانان جمله جانانست که اندر بود خود در جمله اعیانست
377 زهی دیدار جانان در همه باز نموده در عیان انجام و آغاز
378 زهی دیدار جانان کس ندیده همه خود گفت وز خود شنیده
379 حقیقت خویشتن گفتست رازش حقیقت خویش بشنفتست رازش
380 حقیقت خویش دیده روی خود دوست نموده مغز خود در کسوت پوست
381 سخن چندانکه میگوئیم اینجا ابا اویست که میجوئیم اینجا
382 سخن چندانکه میگوئیم او گفت ابا خود گفت وخود اسرار بشنفت
383 سخن چندانکه رفت از وصل باقی هنوز اسرار مانده هان تو ساقی