یکی هاتف مر او از عطار نیشابوری جوهرالذات 83

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

یکی هاتف مر او را داد آواز

1 یکی هاتف مر او را داد آواز که ای درویش خوش میسوز و میساز

2 بسوزان خویشتن درحضرتِ ما که تا یابی عیان قربت ما

3 سما هرگز نداندراز ما او ولیکن پرده است آغاز ما او

4 تو اینجاگه چنین حیران شده مست کجا هرگز چنین آسان دهد دست

5 تو ما را دان و ما را بین و ماجوی هر آن رازی که میداری بماگوی

6 که تا قرب ما بویی بیابی که از مستی و حیرانی خرابی

7 سما حیران ما گردان و مستست نمود ماست و اندر نیست هستست

8 ز عشق ما چنین گردان شده او عجب تو از تو خود حیران شده او

9 وصال ما همی جوید دمادم نمود فیض ما ریزد بعالم

10 ز ما دارد چنین نور یقین او نداند اوّلین و آخرین او

11 ز ما دارد نمود عشق گلشن نه همچون او زند او ما و هم من

12 ز شوق ما چنین گردانست دائم ولیکن ذات مادر اوست قائم

13 نداند هیچ خاموشی است گردان ز تاب نور ما پیوسته حیران

14 تو زو میجوی ای مسکین وصالت نمیدانی در اینجا هیچ حالت

15 اباتست آنچه میجوئی از او باز حجاب نور پیش خود برانداز

16 حجاب او ترادر صورتت بین از آنی دائما پیوسته غمگین

17 حجابت اوست زو هستی طلبکار توئی نقطه وِیَت مانند پرگار

18 بسرگردانست دائم در نهادت در این دنیا عجایب داد دادت

19 طلبکار است او همچون تو مارا تو زومیجوئی ای مسکین خدا را

20 چو سرگردانست او مانند گوئی در این معنی تو درویشان چگوئی

21 چو سرگردانی و اینجا بدیدی چرا با او تو در گفت و شنیدی

22 چو سرگردانست او مانند دولاب عجب تر از تو او ماندست غرقاب

23 تو از وی چه طلب داری تو اوئی که سرگردان چو او مانند گوئی

24 ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را مکن آخر تو چندین شور و غوغا

25 نظر کن در درون درویش بنگر نمود ذات ما اینجا سراسر

26 نظر کن در درون جان حقیقت منه پایت برون تو از شریعت

27 مرا بنگر که اندر جسم و جانم ز دید صورتت اندر نهانم

28 درون خویشتن را کن منوّر ز من درویش مسکین هان بمگذر

29 مرا کردی طلب اینک مرایاب بآهسته مکن درخویش اشتاب

30 مرا کردی طلب من جان تراام ترا پیوسته من عین لقاام

31 مرا کردی طلب بنگر برویم که این دم با تو اندر گفتگویم

32 مرا کردی طلب دیدار بنگر درون تست هان دلدار بنگر

33 مرا کردی طلب بنمودمت هان گره اکنون بکل بگشودمت هان

34 مرا کردی طلب اکنون به بینم که من اندر درونت پیش بینم

35 مرا کردی طلب پیوسته مستم درون جان و دل پیوسته هستم

36 نیم هستم ترا هستیم داخل ترا مقصود شد درویش حاصل

37 ترا مقصود هم کلّی برآرم غم واندیشههای تو سرآرم

38 ترا مقصود من درویش خسته مشو دیگر در اینجا دل شکسته

39 بجز من منگر و جز من مبین تو همیشه باش در عین الیقین تو

40 بجز من منگر و با من بگو راز که من بنمایمت انجام و آغاز

41 بجز من منگر اندر من چه یابی که تا اینجا جمال من بیابی

42 بجز ما منگر و ما را نظر کن بجز من هیچ منگر تو سر و بن

43 منم اندر تو و تو دید مائی چرا درویش از ما تو جدائی

44 جدا از ما مشو درویش دلدار که ماهستیم اینجایت خریدار

45 جدا از ما مشو در هیچ احوال که ما دانیم راز تو همه حال

46 درون تو بکل ما حاضرستیم ز بینائی ترا در خاطرستیم

47 یقین ما همه جز هیچ نبود چو ما هستیم اکنون هیچ نبود

48 مجو از هیچکس زنهار یاری نمود ما کنون گر گوش داری

49 منزّه آمدی درویش در کل کشیدی از برایم رنج با ذل

50 منت این دم دهم گنج نهانی که امشب در برم صاحب قرانی

51 ترا واصل کنم درجوهر خود ترا فارغ کنم از نیک وز بد

52 ترا واصل کنم درویش اینجا برم اینجا حجاب از پیش اینجا

53 لقای خود کنم روزی ترا من برت یک ذرّه آرم هفت گلشن

54 لقای خود نمایم تا ابدهان مبین جز ماکنون در نیک و بد هان

55 لقای ما نظر کن جمله آفاق مرا در خود ببین درویش مشتاق

56 لقای ما نظر کن در دل خود کنون بگشای مسکین مشکل خود

57 درونم در برون منگر مرا بین مرا تو انتها و ابتدا بین

58 چرا حیرانی خود مینبینی که این دم در مکان عین الیقینی

59 درونت روح نورم آمده کل ترا بیرون برم از رنج وز ذل

60 چو وصل من ترا اعیان شد اینجا کنون پیدائیت پنهان شد اینجا

61 مرا در جان نگر جانان منم راست ز پنهانی مرا اندر تو پیداست

62 منم هم آسمان و هم زمین یاب مرا هم درمکین و در مکان یاب

63 منم خورشید و ماه و چرخ و انجم همه در ذات من درویش شد گم

64 مبین اکنون به جز من جان جانم که راز آشکارا و نهانم

65 چنین واصل شو و از خود میندیش بجز او جملگی بردار از پیش

66 کسی پیدا نماید کو شود او اگر کردی چنین دادیت نیکو

67 ولی تا تو ز بالا راز جوئی یقین میدان عیان و تو نه اوئی

68 تو درماندی عجب در دید افلاک میان نار و ریح و آبی وخاک

69 همه از بهر تو اینجا عیانند گهی پیدا شده گاهی نهانند

70 هر آن کوکب که بر چرخ برینست صد و دو بارمهتر از زمینست

71 بباید سی هزاران سال از آغاز که تا برجی بجای خود شود باز

72 زمین در جنب این نُه طاق مینا چو خشخاشی بود برروی دریا

73 ببین تا تو از این خشخاش چندی سزد گر بر به روی خود بخندی

74 از این افلاک گردان می چه جوئی بگو آخر که آخر چند گوئی

75 ده و دو برج در وی هست اعداد همه گردان شده مانندهٔ باد

76 حمل خشکی ز حدداده ترا بیش کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش

77 چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل

78 ترا جوزا از آن اینجا دورو شد که ذات تو عجب در گفتگو شد

79 چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست ترا از راستی کژ رفته پیداست

80 اسد سهم و صلابت مینماید همی خواهد کت اینجا در رُباید

81 ز خوشه تو یکی گندم نبینی که این دم زیر چرخ افتاده ببینی

82 چو ازتو راستی ناید چو میزان نداری راستی و گشته حیران

83 ز نیش کژدمت هم دل شده ریش از آن کاینجات آرد هر زمان نیش

84 کمان بازوانت هیچ تیری نزد سوی نشانه چون اسیری

85 جهانی همچو بز در عین کهسار فتاده از کمرها سرنگونسار

86 چو دیوی این زمان در چه فتاده نمیدانی عجب ناگه فتاده

87 چو ماهی اوفتادستی در این دم نمیدانی چه خواهد بد سرانجام

88 نهٔ خورشید و گرهست این کمالت چو درگردی پدید آید زوالت

89 نهٔ ماه و اگر بدر منیری چو پیش عقده افتادی بگیری

90 زوالی هست هر چیزی در اینجا که پنهان میشوند اینجا ز پیدا

91 چنین درماندهٔ چون حلقه بر در از این در گر تو هستی مرد مگذر

92 از این درجوی کام خویش زنهار که ناگاهت مراد آید پدیدار

93 از این در جوی دائم کامرانی که میبخشندت اسرار معانی

94 از این درجوی بیشکی هستی دل که تا ناگه رسی در مستی دل

95 از این در جوی راز سر تحقیق که تا بخشندت اینجاگاه توفیق

96 از این در جوی وصل یار شیرین که ناگاهی ز تلخی عین شیرین

97 بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی نشین ایمن تو بر درگاه شاهی

98 در این درگاه شو دائم مجاور تو این معنی یقین میدار باور

99 بر این در ناگهی کامت برآید همت روزی شه اینجا رخ نماید

100 شه اندر بارگاه تو نشسته برون دل وصال شاه بسته

101 بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه زماهی اوفتی ناگاه بر ماه

102 بکن خدمت بر این درگاه از دل که تا بگشایدت اینراه مشکل

103 بکن تو خدمت و فرمان شه بر ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور

104 بکن مر خدمت دل شاد میباش نشین فارغ ز کل آزاد میباش

105 بکن خدمت که خدمتکار هرگز نماند نزد شه مسکین و عاجز

106 بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه

107 بفرمان باش و فرمان ده بهرکس ترا اندر میانه شاه مربس

108 بفرمان باش دائم نزد جانان که تا دشوار گردد پیشت آسان

109 بفرمان باش گر فرمان گذاری نیابد هر گدائی شهریاری

110 چو فرمان نیست هرگز در دو عالم اگر فرمان بری نبود ترا غم

111 ز نافرمانی شیطان بیندیش حجاب کبر را بردار از پیش

112 ز نافرمانبران هم دور میباش پس آنگه در میان نور میباش

113 هر آنکو برد فرمان داد فرمان کجا آن دوست دارد داد فرمان

114 بفرمان خدا میکن سجودت از این معنی بیابی بود بودت

115 به از فرمان چه باشد با اینت فرمان دوا زین باشد اینجا نزد جانان

116 ترا از بهر فرمان آفریدند بدین کارت بدنیا آوریدند

117 چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا نمود جمله گفتم باتو دانا

118 اگر هستی چنین کز جانْ من و تو در این معنی ببر فرمان من و تو

119 حقیقت چیست پیش اندیش بودن بر سلطان جان فرمانت بردن

120 چگویم ای دل ار فرمان بری تو در آن حضرت ره آسان بری تو

121 رهت نزدیک و نفست سخت دورست چو شیطان دائما او پر غرور است

122 ترا تا نفس باشد در نهادت کجا زین بستگی باشد گشادت

123 ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد

124 ترا تا نفس باشد آن نباشد ترا تا نفس در فرمان نباشد

125 ز نفس سگ همه آزار بینی کجا هرگز دمی دلدار بینی

126 ز نفست دائما جان در گداز است ولیکن عشق اینجاکار ساز است

127 گذر کن یک زمان زین نفس مدبر سلامت نیست در این نفس کافر

128 کجا آید سلیمانی از او هان که کافر باشد و همراز شیطان

129 چرا در نفس خود خوار و اسیری وگرنه برتر از بدر منیری

130 رها کن نفس فرمانش مبر هین زمن کن گوش این یک نکته تلقین

131 رها کن نفس همراه نفس باش چو نفست رفت کل الله بس باش

132 رها کن نفس تا سلطان شوی تو وگرنه در صفت شیطان شوی تو

133 رها کن نفس تا دلدار گردی بکل شاید کز او بیزار گردی

134 رها کن نفس تا اللّه باشی دمادم از خدا آگاه باشی

135 چو تو آگاه باشی رازدارت کند با خویشتن ناگاه یارت

136 ز نفست این همه تشویش و بیم است وگرنه ذات او سهل و سلیم است

137 تو دوری کن از اونزدیک حق باش ز بهر آخرت تخمی همی پاش

138 چو نفست کافراست او را مسلمان کن اینجاگاه بر فرمان یزدان

139 از این کافر مسلمانی نیاید که از رهزن نگهبانی نیاید

140 ترا تا نفس کافر در نهاد است تصوّرهای تو مانند بادست

141 ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان که تا او را کنی ناگه مسلمان

142 نه سیّد گفت این کافر منش خَود مسلمان کردم اینجا تا نشد بد

143 بدی نیکو توان کردن بتدریج که جدول هر زمان گردانیست برزیج

144 بدی نیکو توان کردن ولیکن نباید بود از این نفس ایمن

145 از او ایمن مباش و باش حاضر همیشه در خدا بگمار ناظر

146 از او میخواه دائم حاجت اینجا که تا بخشد ترا مر راحت اینجا

147 از این شیطان در اینجاگه بپرهیز تو همچون اولیا از هیچ مستیز

148 اگر با تو کردی قوّت آغاز تو قوت کن بنفس خود دلت باز

149 ولیکن همچو او مجهل مشوهان تو تسلیم و رضا آرش بفرمان

150 وگر او قوّت ابلیس دارد بسی در هر صفت تلبیس دارد

151 تو هم از قوّت رحمان برآور هزیمت دور از شیطان برآور

152 هزیمت کن تو شیطان لعین را که تادیگر نیاید او کمین را

153 از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش مکن با او نشست و شاد دل باش

عکس نوشته
کامنت
comment