یکی هاتف مر او از عطار نیشابوری جوهرالذات 88

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

یکی هاتف مر او را داد آواز

1 یکی هاتف مر او را داد آواز که اکّافی نکو گفتی ز آغاز

2 کریمیم و رحیم و بردباریم کجا مر بندگان ضایع گذاریم

3 چو ما داریم حکم لایزالی هر آنچه اندیشه میدارند حالی

4 بدانیم آن همه از پیش اینجا که هستیم بیشکی دانا و بینا

5 نظر داریم ما در جان جمله که مائیم این زمان پنهان جمله

6 نهان و آشکارا جمله مائیم که دید خویش جمله مینمائیم

7 نظر داریم بر نیکیّ هر کس که شاهی در دو عالم مر مرا بس

8 ز عدلم ظلم نبود گر بدانید که میدانم که جمله ناتوانید

9 نکردم ظلم هرگز کی کنم من چگونه عهد ایشان بشکنم من

10 همه اندر ازل چون ذرّه بودند نه چون این دم بخودشان غرّه بودند

11 همی دانستم اسرار تمامت نمود دادن و مرگ قیامت

12 همه احوالشان نزدم یقین است که ذاتم اوّلین و آخرین است

13 در آندم کز الست خویش گفتم عیان خویششان از پیش گفتم

14 نه صورت بُد نه جان جز جوهر من که بُد در ذاتشان انوار روشن

15 الست و ربّکم گفتم همهشان دُرِ اسرار من سفتم همهشان

16 نمودمشان لقای خود در آن دم یقینشان مینمایم هم دمادم

17 همه قالو ابلی گفتند با ما که امر ما بجا آرند اینجا

18 چو حکم ما همه از پیش رفته است تمامت راز ما از پیش گفتست

19 هر آنکو امر من نارد بجایم مر او را بیشکی ذاتم نمایم

20 در این قرآن سرش روزی کنم من عیانش جمله پیروزی کنم من

21 در این قرآن سرش بخشم تمامت رهانم من ولی از هول قیامت

22 سوی جنّت برم بنمایمش دید که تا ما را یکی بیند ز توحید

23 نمود ذات خود او را نمایم که من با جملگی مر آشنایم

24 ولی باید که رمزم کار دارند نمود خویش در اسرار دارند

25 کسانی کاندر آن دم راز دیدند همان دم اندر این دم باز دیدند

26 طلب کردند ما را اندر اینجا یکی بینند معانی با مسمّا

27 هر آنکو طالب ما بُد در اوّل نگردانیم ما او را معطّل

28 هر آنکو طالب ما بد مرا یافت بوقتی کاندر این دیدار بشتافت

29 هر آنکو طالب ما گشت از جان نمائیمش در آخر راز پنهان

30 هر آنکو طالب ما بود از اول کنیمش مشکلات اینجایگه حل

31 هر آنکو طالب ما بود مادید مرا هم ابتداو انتها دید

32 کنم واصل مر او را آخر کار یکی گردانمش هم نقطه پرگار

33 کنم واصل مر او را ناگهانی ببخشم این جهان و آن جهانی

34 کنم واصل من از دیدار خویشم که من از جملگی اینجای بیشم

35 کنم واصل هم اینجاگه ولیکن نباید بود آخر ازمن ایمن

36 که من دانم که راز جمله چونست که دائم هم برون و هم درونست

37 کسانی را که دیدم راز ایشان که بد باشد ز شان اینجا پریشان

38 کنم اینجا سزاشان من دهم پاک بگردانم همه در خون و در خاک

39 ز ظالم داد مظلومان ستانم که من با دوستداران دوستانم

40 قصاص جملگی اینجا برانم که راز جملگی من نیک دانم

41 اگر اینجا بدیها کرده باشند بمانده دائم اندر پرده باشند

42 عقوبتشان کنم در دوزخ ستان که تا گویند دم دم آخ ایشان

43 ببخشم عاقبت او را بتحقیق دهم او را هدایت من ز توفیق

44 سوی جنّت برم او را بتحقیق ببختش در رسانم من بتحقیق

45 سوی جنّت برم او را بصد ناز بتختش برنشانم من باعزاز

46 کسی کو بد کند مانندهٔ خون کنم خوارش در آخر بی چه و چون

47 نمود او را کُشم من چند بارش دراندازم نهان در سوی دارش

48 بسوزانم ورا اینجا بزاری نمایم مرد را بسیار خواری

49 دگر خواهم ببخشم آخر کار چنین رفته است حکم ما بیکبار

50 ولی احوال دزدان اینچنین است مرا راز همه عین الیقین است

51 بدی را هم بدیشان آورم پیش ز نیکی نیکی آرم دیدن پیش

52 کنم روزی کسی کو نیک باشد که قول من دروغ اینجا نباشد

53 همه در نّص قرآن بازگفتم یقین من جملگی در راز گفتم

54 نمود جمله در قرآن نمودم که تا دانی که من غافل نبودم

55 زهر کس راز جمله دیدهام من ولیکن انبیا بگزیدهام من

56 کسی کو بر ره ایشان رود پاک نماند در حجاب صورت خاک

57 سلوک انبیا اینجا کند او همه عهد الستم نشکند او

58 بجای از دیر آن رازی که گفتم نه آخر گوید اینجا نه شنفتم

59 بهانه نیست ما را آخرالامر مرا باید بجا آوردنت امر

60 چنین است این نمود راز اینجا حقیقت باز گفتم راز اینجا

61 هر آنکو کرد امرم بیشکی ردّ کنم با او بدی و من کنم رد

62 مر او را شیخ دین اکّافی ما توئی خود بیشکی کل صافی ما

63 نمود ما تو دیدستی حقیقت سپردی نزد ما راه شریعت

64 توئی محبوب ما در سرّ معراج که بر فرقت نهادستیم ما تاج

65 توئی محبوب ما در وصل اول که خود را مینکردستی معطّل

66 براه شرع احمد داد دادی از آن بر فرق تاجی بر نهادی

67 منت اندر ازل بخشیدهام من در اینجا خرقهات پوشیدهام من

68 منت اندر ازل دلدار بودم ترا هر جایگه من یار بودم

69 منت دادم در اینجا کامرانی حقیقت سرّ اسرار معانی

70 منت اندر ازل کردم نمودار ببخشیدم ترا معنیّ اسرار

71 نمود ما بجا آوردهٔ تو نه همچون دیگران در پردهٔ تو

72 کنونت پرده اینجابرگرفتم نه همچون دیگرانت بر گرفتم

73 ترا بنمودهام اینجا نهانی نمود خویشتن تا باز دانی

74 که مائیم اندر اینجا دید دیدت بهر مجلس یقین گفت و شنیدت

75 همه اسرار کاینجا گفتهٔ تو ز ما گفتی ز ما بشنفتهٔ تو

76 حقیقت در دل و جانت منم من که بنمودم ترا اسرار روشن

77 ره شرع محمّد چون سپردی حقیقت گوی از میدان تو بردی

78 تو بردی گوی از میدان معنی که داری سرّ شرع و راز تقوی

79 تو بردی گوی وحدت نزد عشاق توئی مشهور اندر کلّ آفاق

80 تو راز ما نهان کردی و گفتی حقیقت جملگی با ما نگفتی

81 تو داری ملک و معنی اندر اینجا توئی امروز اندر عشق یکتا

82 هر آنکو ما نظر داریم بروی دهیم از خمّ وحدت مر ورا می

83 کنیمش مست همچون تو نهانی که تا او دم زند اندر معانی

84 دم معنی ترا بخشیدم از خَود که تا بنمودی اینجانیک با بَد

85 همه در راه ما بنمودهٔ راه همه از سرّ ما گردی تو آگاه

86 همه با ما تو داری آشنائی ز تاریکی بدادی روشنائی

87 دمی دادم در اینجا داد معنی از آن گشتی بکل آزاد معنی

88 تمامت مر ترا از جان مریدند که همچون تو دگر عالم ندیدند

89 نباشد چون تو دیگر در خراسان که دشوار تمامت کردی آسان

90 نباشد چون تو دیگر پاک یاری که بیند چون تو دیگر شاه یاری

91 نباشد چون تو دیگر صاحبِ درد که افتادی میان عالمان فرد

92 نباشد چون تو دیگر صاحبِ اصل که داری در نمود ما یقین وصل

93 نباشد چون تو دیگر واصل اندر ایّام که بردی گوی معنی نیز و هم نام

94 نباشد چون تو دیگر صاحب درد که بردی گوی معنی تو در این درد

95 براه شرع و تقوی پاکبازی که اندر دید ما صاحب نیازی

96 براه شرع و تقوی بردهٔ گوی یقین از عالمان اندر سخن گوی

97 منت دادم منت گفتم کلامم در این اسرار بشنو تو پیامم

98 پیامم بشنو و کل یاد میدار ابا خود باش و ما را یاد میدار

99 پیامم بشنو ای اکّافی دین توئی مانند آدم صافی دین

100 توئی صافی ز تقوی و بمعنی گذشته از سر مُردار دنیی

101 توئی صافی ز ظاهر هم ز باطن که کردستی هزیمت از شرّ جن

102 توئی صافی درون و هم برونی نه همچون دیگران اینجا زبونی

103 توئی اسراردانِ ما ز قرآن که مثلت نیست اندر نّص و برهان

104 توئی اسراردان ما و مائی که این دم در عیان ما لقائی

105 کسی که همچو تودادیمش اینجا نمود علم و حکمت گشت دانا

106 در آن سر جملگی را خواستگاریم در آخر جملهشان حاجت برآیم

107 در آن ساعت که ما دانیم اینجا رهائی جمله را دانیم اینجا

108 بدادن هر کسی بر قدر وسعت نباشد هر کسی در عین قربت

109 کسانی کاندر اوّل ذات ما را ولیکن هست این معنی لقا را

110 طلب کردن ز قومی دیدن ما که تا گردند اینجاگاه یکتا

111 نمودم دید خود دیدار ایشان که من دانستهام اسرار ایشان

112 ز من من را طلب کردند تحقیق بدادم جملگی را عزّ و توفیق

113 بما دیدند اینجا دیدن ما که ما بودیم و ما باشیم یکتا

114 نهان ما عیان آمد از ایشان که ایشان گه بدند اینجا پریشان

115 ابا ما خوش بدند و بر بلائی حقیقت نوش کرده هر جفائی

116 ره درد است راهِ ما نیازی نداند این بیان هر کس ببازی

117 ره درد است راه ما کسی را که بتواند بریدن بی سر و پا

118 مرا با صاحبانِ درد راز است گهی راهم نشیب و گه فراز است

119 کسی کو راهِ ما دیدست اینجا نه بر تقلید بشنیدست اینجا

120 کنم آگاه هر کس را که خواهم برانم آنچه آنجا مینخواهم

121 کنم آگاه از خود مرد مؤمن که من دانم حقیقت مرد مؤمن

122 نه درد مؤمنان آگاه هستم که من دیدارم و کل شاه هستم

123 در اینجا هر که باشد صاحب درد کنم در ذات خود او را یقین فرد

124 در اینجا هر که باشد صاحب اسرار کنم او را نمود خود نمودار

125 در اینجا هر که باشد در بلایم نمایم عاقبت او را بلایم

126 در اینجا هر که باشد مر خوشی او نمایم دمبدم مر ناخوشی او

127 در اینجا هر که ما را باز بیند ز من هم عزّت و اعزاز بیند

128 در اینجا هر که رازم گوش دارد مثال انبیاء کل هوش دارد

129 من او را صاحب قربت کنم باز نمایم مر ورا انجام و آغاز

130 لقا بنمایم اینجاگه بدو من مثال آفتاب از چرخ روشن

131 لقا بنمایم و دیدار بیند مرا در جزو و کل اسرار بیند

132 مر او را جاودانی نور بخشم ز دید خویشتن منشور بخشم

133 دهم او را بهشت جاودانی که تا بیند لقایم جاودانی

134 کنون ای خواجهٔ اکّافی ما یقین بشناس و کل بنگر تو ما را

135 مبین جز من که جز من هر چه بینی یقین میدان که نی صاحب یقینی

136 چو بر منبر روی منگر به جز من که میگویم ترا اسرار روشن

137 منم حاضر ترا از شیب و بالا نمودم لاالهم دان تووالا

138 منم حاضر منم ناظر بسویت منم در حالت در های و هویت

139 منم اینجا ترا جویان ز اسرار همی گویم دمادم سرّ اسرار

140 درون جانت اینجاهم برونم حقیقت من تراکل رهنمونم

141 بجزمن هیچ اینجاگه مبین غیر که یکسانست پیشم کعبه و دیر

142 چنین بُد با تو ما را عشقبازی مدان زنهار ما را عشقبازی

143 چنین بُد با تو ما را دوستداری که دانستم که ما را دوستداری

144 چنین بُد با تو ما را راز پنهان که برگوئی تو ما را راز پنهان

145 چنین بُد با تو ما را خوش فتاده ببین این رازها چه خوش فتاده

146 چنین بُد با تو ما را راز اوّل که گفتم اندر اینجا راز اوّل

147 چنین بُد با تو ما را راز تحقیق که بخشیدیمت اینجا راز توفیق

148 بگو با اهل مجلس هر زمانی از این معنی حقیقت راستانی

149 بگو با اهل مجلس راز ما را نمای اینجایگه سرباز ما را

150 بگو با اهل مجلس جمله مائیم که خود را این چنین ما مینمائیم

151 درون جانشان آگاه هستیم که ما در جانتان سرّ الستیم

152 بجای آرید اکنون امر ما را که تا شادان شوید امروز و فردا

153 بجا آرید آنچه اینجا بگفتم که ما گفتیم و هم خود من شنفتم

154 درون جملگی دانیم سرّتان که بر رفعت برافرازیم سَرتان

155 کنون در امر ما پائی بدارید نمود امر ما را پایدارید

156 که در آخر شما را من رهائی دهم از دوزخ و عین جدائی

157 دهمتان جنّت و حور و قصورم بهشت جاودان ودید حورم

158 دهمتان جاودانی دیدن خَود کنمتان فارغ از هر نیک و هر بد

159 بجا آرید ما را عین طاعت در اینجاگه بقدر استطاعت

160 بجا آرید فرمان اندر اینجا که از بهر شما کردیم پیدا

161 ببینید این زمان اینجای ماوا که تا هر جمله را آریم پیدا

162 ز بهر خود شما را آفریدیم ز جمله آفرینش برگزیدیم

163 ز بهر خود شما را عزّت و ناز ببخشیدم حقیقت من دهم باز

164 مکافاتی که اینجا جمله کردند اگر کردند نیکی گوی بردند

165 کسی کاسایشی اینجا رسانید تن خود از عذاب ما رهانید

166 کسی کاینجا نکوئی کرد از آغاز عوض او رادهم اینجا لقا باز

167 همه نیکی کنید و نیک بینید بصدر جنّتم نیکو نشینید

168 همه نیکی کنید امروز اینجا که تا باشید کل پیروز فردا

169 همه نیکی کنید و وز بدی دور شوند اینجایگه کردن پر از نور

170 حقیقت هر که ما را دید بشناخت بجز نیکی نکرد و نیک پرداخت

171 سرای آخرت بردار و خوش باش تو تخم نیکنامی در جهان پاش

172 تو تخم نیکنامی در بر افشان که میداند خدا اینجا یقین دان

173 رموزی بود این معنی حقیقت که گفت اینجای آن پیر طریقت

174 ز وحدت این معانی گفت اینجا دُرِ اسرار کلّی سفت اینجا

175 ز وحدت کرد مر اینجا نمودار نداند این بیان جز صاحب اسرار

176 ز وحدت کرد اینجاگه بیانی حقیقت مؤمنان را شد نشانی

177 هر آنکو رازدار کردگار است در اینجا دائما او بردبار است

178 هر آنکو کرد نیکی دید شاهی در اینجاگاه از فرّ الهی

179 بجز نیکی مکن با خلق زنهار که نیکی بینی از دیدار جبّار

180 بجز نیکی مکن تا نیکیت پیش درآید این معانیها بیندیش

181 رموز شرع را خوش یاد میدار بیان عاشقان از یاد مگذار

182 کسی کو برد رنجی برد گنجی نیابی گنج تو نابرده رنجی

183 تمامت اهل ما چو رنج دیدند حقیقت اندر آخر گنج دیدند

184 تمامت اهل دل خواری کشیدند که در آخر بکام دل رسیدند

185 تمامت اهل دل در آخر کار بدیدند اندر اینجا روی دلدار

186 تمامت اهل دل گشتند واصل ز عین شرعشان مقصود حاصل

187 شد اینجا در حقیقت حق بدیدند یقین هم ناپدید و هم پدیدند

188 یقین سر چو دید اینجای منصور از آن زد دم اناالحق دم که مشهور

189 شد اندر آفرینش دمدمه او از آن افکند اینجا زمزمه او

190 دم مردان مزن چون سرندانی وگرنه در میان حیران بمانی

191 دم مردان مزن اینجا تو زنهار که تا آید نمود کل پدیدار

192 دم مردان مزن تادم بیابی چراچندین دمادم میشتابی

193 دم مردان در آن دم زن که ناگاه نماید رویت اینجا بی حجب شاه

194 دم مردان در آندم زن حقیقت که میبسپرده باشی تو شریعت

195 دم مردان درآندم زن که بیخویش حجاب جملگی برداری از پیش

196 دم مردان در آندم زن نهانی که نی صورت بماند نی معانی

197 دم مردان در آندم زن که اینجا نمودت سر بسر گردد هویدا

198 دم مردان در آن دم زن یقین تو که بینی اوّلین و آخرین تو

199 دم مردان در آندم زن ز اعیان که بنماید جمالت جان جانان

200 چو بنماید جمالت ناگهان یار وجودت سر بسر بین ناپدیدار

201 چو بنماید جمالت ناگهان دوست حقیقت مغز گردد جملگی پوست

202 چو بنماید جمالت یار اینجا نبینی بیشکی اغیار اینجا

203 چو بنماید جمالت ذات گردی ز بود خویشتن آزاد گردی

204 چو بنماید جمالت سرّ عشاق ببینی و تو باشی در جهان طاق

205 چو بنماید جمالت شاد گردی ز بود خویشتن آزاد گردی

206 جمال یار پنهانی نماید ترا از بود خود کلّی رباید

207 جمال یار پنهان نیست پیداست ولیکن چون ببیند دل که شیداست

208 ندارد این بیان تا باز بیند نمود خویش آنگه راز بیند

209 دلم حیران شد از اسرار گفتن از آن کاینجا ز دید یار گفتن

210 بسی گفتست و شیدا شد در آخر اناالحق میزند رسوا شد آخر

211 همه مردان راهش منع کردند همه ذرّات با او در نبردند

212 که این اسرار کردی آشکاره به یک ساعت کنندت پاره پاره

213 نمیترسد زمانی کوست شیدا ولیکن دمبدم در دید آن را

214 بهوش آمد مصفّا گردد از نار نمیبیند یقین جز دیدن یار

215 بهوش آمد نمود جان به بیند بجز جان هیچ و جز جانان نبیند

216 ولیکن جان مر او را پایدار است که دل در پایداری پایدار است

217 دل و جان هر دو دیدار خدایند نه پنداری ز یکدیگر جدایند

218 دل و جان هر دو دیدارند اینجا ولیکن ناپدیدارند اینجا

219 یقین بشناس کاینجا دوست پیداست حقیقت مغز جان در پوست پیداست

220 یقین بشناس اینجا خویشتن تو نمود روی اندر جان و تن تو

221 مبین جز او که او بنمود رویت درونِ جانِ تو در گفتگویت

222 همه گفت تو او باشد چو بینی ولیکن او عیان اینجا نبینی

223 همه دیدار او اینجاست بنگر درون جان و دل یکتاست بنگر

224 فروغش کاینات اینجای دارد ولیکن کس خبر اینجا ندارد

225 تمامت دیدهها در دیده دارد که بینائی یقین در دیده دارد

226 کسی داند که او اینجا چگونست که بیرونش یکی با اندرونست

227 کسی داند که جانان دیده باشد که سر تا پای خود او دیده باشد

228 اگر دیده شوی این دیده باشی وگرنه کی تو صاحب دیده باشی

229 تو صاحب دیده شو در دیده بنگر جمال جاودان در دیده بنگر

230 تو صاحب دیده شو در دیدن یار درون دیده او را بین و بگمار

231 اگر صاحبدلی اینجانظر باز نظر تا روی او بینی نظر باز

232 اگر صاحبدلی جز او مبین تو درون دیده در عین الیقین تو

233 اگر صاحبدلی دل را نگهدار که تا یابی در اینجا زود دلدار

234 چو دلدارت نظر دارد نظر کن دلت ازدیدن رویش خبر کن

235 خبر کن دل که دلدارست آنجا درون جان شده تحقیق یکتا

236 خبر کن دل که جان درتو پدیدست ولیکن جان ابر گفت و شنیدست

237 خبر کن دل حقیقت جان شود دل یقین بیند عیان جانها شود دل

238 دلت جانست و جان یکتا و دل دوست یقین پیدا و پنهان جمله خود اوست

239 دلت جانست و جان دل گشت آنجا چرا داری تو خود سرگشته اینجا

240 دلت جانست و جان دل گشت ناگاه اگر یابی تو اینجا دیدن شاه

241 دلت جانست و جان و دل یکی بین رخ جانان در این دو بیشکی بین

242 دلت جانست و جان و دل صفاتند حقیقت هر دو اینجانور ذاتند

243 دلت جانست و جان ودل نمودار یکی در ذات داند صاحب اسرار

244 که چون جان دل شود جانان بگیرد نمود هر دوشان آسان بگیرد

245 محمد(ص) چون دل و جان را یکی دید خدا را در دل و جان بیشکی دید

246 دل و جانش یکی شد در حقیقت ورا شد فاش در عین طبیعت

247 دل و جانش یکی بُد در دو عالم از آن میگفت او سرّ دمادم

248 دل و جانش یکی گشت و خدا دید از آن او ابتداو انتها دید

249 دل و جانش یکی شد تا حقیقت ورا شد فاش در عین شریعت

250 دل و جانش نمود کن فکان بود حقیقت او یقین خود جان جان بود

251 دل و جانش نمود کائناتست یقین میدان که او دیدار ذاتست

252 دل و جانش چو در یکی لقا یافت از آن اینجایگه عین بقا یافت

253 دل و جانش چو در یکی قدم زد ورای چرخ اعظم او قدم زد

254 دل و جانش چو در یکی بیان کرد درونِ جانِ من شرح و بیان کرد

255 دل و جانش چو در حق گشت واصل همه مقصود ما را کرد حاصل

256 دل و جانش همه دلدار دارد کسی داند که دل بیدار دارد

257 دل و جانش نمودِ عاشقانست مرا از جان و دل شرح و بیانست

258 دل و جانش چودید اینجا یقین باز حقیقت یافت اینجا اولین باز

259 دل و جانش همه اسرار برگفت همه از دیدن دلدار برگفت

260 دل و جانش را تحقیق بنمود بیک دم جان من اینجای بربود

261 دل و جانش یقین منصور بشناخت دل و جان نزد او یکباره درباخت

262 دل و جانش چو دید اینجا یقین حق زد از دیدار جانان او اناالحق

263 دل و جانش نمود او نمودار از آن شد ناگهی منصور بردار

264 دل و جانش هر آنکو میشناسد دو عالم خصم باشد کی هراسد

265 دل و جانش یقین عطّار دارد از اینسان نافهٔ اسرار دارد

266 دل و جانم فدای خاک پایش که در جان و دلم زینجا صفایش

267 بجان بنمود اینجاگه نهانی کز او دارم همه راز معانی

268 دلم جان گشت و جان ودل حقیقت چو دیدم مرورا راز شریعت

269 دلم جان گشت جان دل در لقایش چو دیدم ناگهی دید بقایش

270 دلم جان گشت جان دل در بر او ایا سالک کنون ره بر سوی او

271 درون جمله جانها مصطفی بود که او اینجایگه عین لقا بود

272 ندانست این بیان جز مرد صدّیق نداند این رموز اینجا چو زندیق

273 کسی باید که او اینجا بداند که جان و دل بروی او فشاند

274 کسی باید که او را بیند اینجا که باشد از نمود عشق اینجا

275 کسی باید که صافی ذات باشد نمود جملهٔ ذرّات باشد

276 کسی باید که در یکی نمودش ببیند مر ورا اینجا سجودش

277 کنون چون آدم ار این سر بدانی شود فاشت همه سرّ معانی

278 معانی مصطفی دان ای برادر ز شرع مصطفی امروز بر خور

279 که شرع مصطفی دیدت نماید یقین اینجایگه رازت نماید

280 محمد واصل هر دو جهانست بصورت برتر از کون و مکانست

281 محمد(ص) واصل آید اندر اینجا مر او را حاصل آمد اندر اینجا

282 حقیقت جان جان بشناخت تحقیق که او را بود این اسرار توفیق

283 مر او را داده بُد یزدان بیچون در اوّل تا بآخر بی چه و چون

284 جمالش بود مکتوبات جمله از آن بُد سرّ مصنوعات جمله

285 چو مکتوبات عین او را عیان شد در اینجاگاه او جان جهان شد

286 جهان جمله جانها بود احمد که پیدا کرد اینجا نیک از بد

287 جهان جمله جانها بُد یقین او که بیشک بود در عین الیقین او

288 از او شو واصل و تحقیق او یاب همی گویم یقین توفیق او یاب

289 از او شو واصل ای سالک در اعیان که او دارد حقیقت سرّ جانان

290 ندانم چون محمد(ص) صاحب راز که او دیدم حقیقت عین اعزاز

291 ندانم چون محمد(ص) پیشوائی کز او دیدم یقین عین لقائی

292 ندانم چون محمد واصلی من کز او دیدم حقیقت حاصلی من

293 ندانم چون محمد دید اللّه نمود من رآنی کرد آن شاه

294 ندانم چون محمد دید جانان که در جانست چون خورشید تابان

295 درون جان برونم اوست اینجا که بیشک جان جانان اوست اینجا

296 مرا بنمود رخ در خواب و بیدار شدم دیدم وجودم ناپدیدار

297 همه اوبود چون دیدم یقین او حقیقت اوّلین و آخرین او

298 همه او بود او گفتست اسرار نداند این بیان جز مرد دیندار

299 محمد(ص) دید در خود حق نهانی از آن او دید او صاحب قرانی

300 محمد(ص) دید راز قل هو الله بطونش با ظهور اندر هو اللّه

301 یکی شد مینگفت اینجای بر کس بوقتی این بیان برگفت خود بس

302 حقیقت دم زد و گفت از معانی بریاران حقیقت من رآنی

303 چو حق بود او بصورت هم بمعنی ببرد این گوی در دنیا و عقبی

304 یقین بشناس اگر صاحب یقینی سزد گر جز محمّد کس نبینی

305 مبین جز مصطفی گر مرد راهی از او یابی حقیقت پادشاهی

306 مبین جز مصطفی ای دل در اینجا کز او شد این یقین حاصل در اینجا

307 مبین جز مصطفی چیزی تو ای جان که دیدست او در اینجاگاه جانان

308 مبین جز مصطفی در هر دو عالم کز اودیدی حقایقها دمادم

309 مبین جز مصطفی اکنون خبردار که او باشد ترا معنی خبردار

310 مبین جز مصطفی گر راز دانی که بیشک او کند عین العیانی

311 من از وی واصلم اینجا یقین است که او در هر دو عالم پیش بین است

312 یقین دل چو از وی گشت حاصل مرا اینجایگه او کرد واصل

313 بجز احمد مدان ای سالکِ جان که برگوید ترا اسرار پنهان

314 تو ای عطّار دیدی روی احمد از آن گشتی تو منصور و مؤیّد

315 دم کل زن در اینجاگاه از او که داری در میان جان تو مینو

316 دم کل زن حقیقت باز دیدی ز احمد تو بکام دل رسیدی

317 ز یکی مگذر اینجا ویکی باش حقیت راز جانان بیشکی باش

318 چنین معنی که اینجا یافتی تو عجب اسرار کل دریافتی تو

319 نداری صورتی لیکن معانی همی گوید دمادم در نهانی

320 دم منصور اینجا زد دمِ تو یقین دیگر است اینجا غم تو

321 دو عالم در تو حیرانست اینجا که کردستی نمود حق هویدا

322 دو عالم در تو حیران و ملایک همی گویند در معنی ملایک

323 دو عالم در تو حیران و نظاره تو کردستی ز جمله مر کناره

324 بجز جانان نمیبینی یقین تو از آنی اندر اینجا پیش بین تو

325 چنانی پیش بین در آخر کار که پرده برفکندسی بیکبار

326 چنانی پیش بین در دید مردان تو کردی فاش مر توحید جانان

327 چنانی پیش بین در اصل مانده که حیرانی عجب دروصل مانده

328 چنانی پیش بین و دم زده تو که کام عشق هستی بستده تو

329 چنانی پیش بین و راز دیده که دلداری در اینجا باز دیده

330 چنانی پیش بین اندر یکی تو که حق میبینی اینجا بیشکی تو

331 چنانی پیش بین و حق عیانت که در یکی است این جمله بیانت

332 چنان واصل شوی اینجا یقین باز که دیدی رازهای ما یقین باز

333 چنان واصل شوی در حق بیکبار که یکسانست پیشت نقش پرگار

334 چنان واصل شدی مانند منصور که در آفاق خواهی گشت مشهور

335 تو مشهوری و آگاهی بعالم که اینجا میزنی دم در یکی دم

336 از آن دم یافتی سرّ اناالحق نه باطل میزنی این دم ابر حق

337 زنی زیرا که بیچونی یقین یار یکی میبینی اینجا جمله اغیار

338 ندیدی غیر جمله دیدهٔ تست که میدانی که بیشک دیدهٔ تست

339 ندیدی غیر جمله یار دیدی حقیقت در وصال کل رسیدی

340 ندیدی غیر حق دیدی بر خویش محمد(ص) دیدهٔ تو رهبر خویش

341 ندیدی غیر دید مصطفی تو از آنی در میانه با صفا تو

342 وصال جاودانی یافتی تو که سوی مصطفی بشتافتی تو

343 وصال از اوست هر کس کاین نداند یقین میدان که جز حق بین نداند

344 زهی سرور، زهی مهتر، زهی جان توئی بیشک مرا هم جان و جانان

345 مرا بنمودهٔ اسرار تحقیق ز تو دریافتم دلدار تحقیق

346 اگرچه کس نمیداند که چونم تو میدانی که هستی رهنمونم

347 کسی کو رهنمونش می تو هستی بلندی یابد او از سوی پستی

348 دوائی دردهای جان عشاق توئی بیشک رسول اللّه در آفاق

349 دوای درد من کردی حقیقت نمیگردم زمانی از شریعت

350 ره شرع تو بسپردم یقین من که تا کردی در اینجا پیش بین من

351 کسی کز شرع پاکت روی برتافت نمود عشق تو اینجا کجا یافت

352 ره شرعت وصال جاودانیست خوشا آنکس که اندر شرع تو زیست

353 ره شرع تو آن عاشق که بسپرد حقیقت در دو عالم گوی او برد

354 ره شرع تو آنکو دیده باشد یقین دانم که صاحب دیده باشد

355 ره شرع تودیده انبیااند حقیقت این سپرده اولیااند

356 بجزشرع تو در جانم نگنجید که اندر او جمال جاودان دید

357 ز شرعت گشتم اینجاگاه واصل همه مقصودهایم گشت حاصل

358 ز شرعت این زمانم یافته راز شدستم در یکی انجام و آغاز

359 ز شرعت رخ نگردانم یکی دم که به زین من ندیدم در دو عالم

360 ز شرعت همچو دریا گشت جانم دمادم جوهر و در میفشانم

361 ز شرعت سالکان جان میفشانند حکیمان نیز هم حیران بمانند

362 توئی اینجا حکیم درد عشاق توئی اندر میان انبیا طاق

363 توئی دیده دمادم روی جانان فکنده دمدمه در کوی جانان

364 توئی بیشک جمال یار دیده ز عزت سوی ذات کل رسیده

365 مهین جملهٔ اینجا یقین تو که دیدستی خدا عین الیقین تو

366 مهین انبیاء و اولیائی نمیدانم دگر کلّی خدائی

367 دلادرمدح او جان میفشانی کز او داری همه راز معانی

368 اگر تو مدح او گوئی همه عمر کجا در راه او پوئی همه عمر

369 اگر صد سال مدحش گفته باشی ز صد جوهر یکی ناسُفته باشی

370 چگوئی مدح او مدحش خدا گفت که نام اوست با نام خدا جُفت

371 علیه افضل الصلوات میگوی وجود او حقیقت ذات میگوی

372 ترا این بس بود در هر دوعالم که میگوئی حقیقت این دمادم

373 ز توحیدش نظر کن این زمان باز که دیدستی جمال جاودان باز

374 سوی حضرت شدی بیشک تو ساکن ز هر تشویشها گشتی تو ایمن

375 ترا چون حق نمود اینجا رخ خود دمادم دادت اینجا پاسخ خود

376 کنون شو شاد در اسرار معنی که هستی مرد برخوردار معنی

377 جهانِ جان تو داری این زمان کل یقین هستی بمعنی جان جان کل

378 ترا بنمود اینجا ذات خود او بکرده فارغت ازنیک و بد او

379 دم این سر تو داری کس ندارد یقین جانان تو داری کس ندارد

380 همه دارند بقدر خویش جانان ولی این راز افتادست پنهان

381 میانِ اهلِ دل چون فاش گشتی یقینِ نقش وهم نقّاش گشتی

382 از این مستی که داری در دل و جان ز بهر راز هستی گوهر افشان

383 زهی گوهرفشانی که تو داری زهی راز معانی که تو داری

384 از اینسان کس ندارد هیچ اسرار که داری این زمان زین شیوه گفتار

385 همه ذرّات از گفتارت ای جان یقین هستند اندر هست پنهان

386 چه گویم ای دل رفته ز پیشم که این دم من ندارم هیچ پیشم

387 دلا آخر کجائی باز پس آی وگر آمد گره زین عشق بگشا

388 دمادم عقل پیر اینجا بتدبیر مرا آنجاکشد بیشک بزنجیر

389 جهانم میکند اینجای دربند که ماندستم ز دستش سخت دربند

390 چنانم خوار میگرداند اینجا که خواهد کردنم یکباره شیدا

391 گهی اندر گمان گاهی یقین است گهی افتاده گاهی پیش بین است

392 گهی اندر خراباتست ساکن گهی اندر مناجاتست ایمن

393 گهی اندر نمود زهد افتد گهی یکبارگی پرده برافتد

394 دمادم مینماید هر صفت او گهی در کفر و گه درمعرفت او

395 گهی در دین و گه کفر است کارش چنین افتاد اینجا کار و بارش

396 ز دست دل شدم افگار اینجا فروماندم شدم یکبار اینجا

397 یقین از جان جان دارم حقیقت که سودا میدهد هر دم طبیعت

398 خور و خفت میکنم در سوی صورت پدیداریم بیشک در کدورت

399 چو دیگر باز میگردم سوی جان حقیقت روی بنمایند جانان

400 از این پس سوی صورت مینیایم که رنج خود ز صورت مینمایم

401 از این صورت به جز سودا ندیدم حقیقت جز دل غوغاندیدم

402 از این صورت چنان خوار و اسیرم که جانانست بیشک دستگیرم

403 از این صورت بلا دیدم دمادم نگشتم زو زمانی شاد و خرّم

404 از این صورت ندیدم هیچ راحت بجز رنج وبلا و حزن و محنت

405 از این صورت همه مردان عالم بلا دیدند اینجاگه دمادم

406 از این صورت نه اوّل آدم اینجا بلا و رنج دید او دم دم اینجا

407 بجز معنی ندارم راحت خویش که معنی مینماید قربتم بیش

408 بجز معنی نخواهم اندر اینجا که معنی کرد جان جانم اینجا

409 چو معنی متّصل با ذات افتاد رموز عشق اینجاگاه بگشاد

410 چو معنی پیشوای عاشقانست حقیقت درگشای سالکانست

411 یقین از دید معنی میتوان یافت که بی معنی نشاید جان جان یافت

412 یقین معنی است اسرار دل و جان که از صورت شدست اینجای پنهان

413 چو معنی همچو جانان بی نشانست ولی صورت در اینجا با نشانست

414 ز معنی و ز صورت بازگفتند بسی تقلید با هم باز گفتند

415 کسانی کاندر این صورت بمانند نمود عشق و معنی کی بدانند

416 نمود عشق و معنی بی نشانی است بَرِ عشاق این راز نهانی است

417 نمود عشق صورت سالکانند که ایشان راز نیکِ هر دو دانند

418 نمود عشق صورت یافت منصور ز صورت گشت او یکبارگی دور

419 بمعنی زد اناالحق اندر اینجا ولی صورت شدش اینجا بمعنی

420 تنش جان کرد و جان در تن نهانی بگفت آنگاه او راز نهانی

421 تنش جان کرد و جان در تن بقا شد به یک ره صورت اندر جان فنا شد

422 تنش جان کرد اندر دیده دلدار به یک ره هر دو گشته ناپدیدار

423 تن و جان هردو محو یار گشتند حقیقت درنهان دلدار گشتند

424 تن و جان هردو روی دوست دیدند تن و جان روی جانان بازدیدند

425 تن و جان هر دو یکی گشت در ذات فقالوا ربّنا ربّ السّموات

426 مر ایشانرا یکی دیدار بنمود نمود هر دوشان کل ذات بنمود

427 شدند ایشان بیک ره جوهر کل برستند از جفای و رنج وز ذلّ

428 دم دلدار چون یکی عیان شد تن و جان بیشکی در حق نهان شد

429 نهان شد جان و تن اندر برِ یار نمود عشق جانان شد پدیدار

430 نهان شد جان و تن جان با عیانست ولی این راز هر کس میندانست

431 چو منصور آنچنان شد در حقیقت برفتش ازمیان دید شریعت

432 طبیعت محو شد آنجا بیکبار نمود عشق جانان شد پدیدار

433 نبُد منصور حق دیدار بنمود درون و هم برون اسرار بنمود

434 اناالحق زد همی جمله شنودند کسانی کاندر این واقف نبودند

435 مر او رامنع کردند از شریعت نمیدیدند اسرار حقیقت

436 چنان مغرور بودند اندر اینجا که او رادر جنون دیدند و سودا

437 مر او را میندانستند تحقیق که حق میگفت اناالحق بهر توفیق

438 که ایشان را کند واقف ز اسرار چنان بودند در صورت گرفتار

439 نمیدیدند راز حق درونش همی گفتند کافتادش جنونش

440 جنونست آنچه او میگوید از خود نه نیکست این بیان و هست این بد

441 جنونست اندر اینجا در دماغش درون دل فرو مانده چراغش

442 جنونست اوفتاده در سر او بَد است این حال و اکنون نیست نیکو

443 بیانش سخت بد افتاد اینجا مر او را هست بیشک رنج وسودا

444 دماغش او خلل کرد است از جهل شد اکنون او در اینجا خوار و نااهل

445 نگوید هیچکس او کو چنین گفت یقین دانیم کو نِی از یقین گفت

446 چنین علمی که او را بود اینجا جنونش ناگهی بر بود زینجا

447 جنونش ناگهی از ره بیفکند بسر او رادرون چه بیفکند

448 جنونش در دل و جان زور کردست دو چشم ظاهرش راکور کردست

449 جنونش بیخبر کردست در خویش شده دیوانه و لایعقل از خویش

450 بباید ره گرفتن تا دوائی کنیم او را که باز آید صفائی

451 دل او را از این سودای علّت که افتادست اندر رنج و محنت

452 از این سودا مر او را وارهانیم که ما احوال این شه نیک دانیم

453 همی گفتند از این شیوه سخنها همی دانست منصور آن بیانها

454 حقیقت بایزید او را چو بشناخت حجاب از پیش روی خود برانداخت

455 جمال بی نشان را یافت منصور که سر تا پای او پاره شده نور

456 چنانش عاشق و سرمست کل یافت نظر میکرد و او را هستِ کل یافت

457 حقیقت دید او را فرّ اللّه که پیدا گشته بود آنجای آن شاه

458 حقیقت یافت با او آشنائی که دیدش بیشکی سرّ خدائی

459 حقیقت چون نظر میکرد او دید نمیزد دم ز سبحانی و توحید

460 حقیقت دید او را لامکانی که دم میزد در آن راز نهانی

461 حقیقت دید او را آشنا یافت عیانش دید دید مصطفی یافت

462 حقیقت یافت او را صاحب اسرار بخود میگفت ما را هست دلدار

463 یقین دلدار این دیدست در خویش حجاب اینجایگه برداشت از پیش

464 یقین خویش آنجا مینماید دل و جان عزیزان میرُباید

465 یقین او واصل است و آمده کل که بیرون مان کند از رنج وز ذلّ

466 یقین اوواصل است اندر نهانی حقیقت حق او اندر نهانی

467 اناالحق میزند اندر دل او گشادست اندر اینجا مشکل او

468 اناالحق میزند در جان او حق مر این باشد حقیقت راز مطلق

469 از او اصل شوم اینجا مگر من از او یابم در اینجاگه خبر من

470 از او واصل شوم بیشک من اینجا که برگوید مرا سر روشن اینجا

471 از او واصل شوی کین راز جانست خداوند زمین و آسمانست

472 درون جان او گویا شده یار ولیکن ازتمامت ناپدیدار

473 درون جان او میگوید این سر ببینم مر ورا صورت بظاهر

474 بطون اوست جانان رخ نموده بیک ره صورت او در ربوده

475 اناالحق گوی صورت در میان نیست که این گفتار او جز جان جان نیست

476 حقیقت جان جانانست این مرد درونش در اناالحق هست او فرد

477 حقیقت جان جان گوید درونش که او بودست اینجا رهنمونش

478 یقین بشناختم اکنون ورا باز من این اسرار میگویم کرا باز

479 کنم پنهان و با شبلی بگویم درون جان و دل با خود بگویم

480 که خواهندم بکردن بر ملامت گرفتست این زمان بیشک قیامت

481 عوام الناس نادان و خرانند جز او اسرار او بیشک ندانند

482 کجا داند کسی معنی این مرد که هست او اندر اینجا صاحب درد

483 هر آنکو صاحب دردست داند که او این صورت حرف از که خواند

484 هرآنکو صاحب دردست دیدست که بیشک حق در او گفت و شنید است

485 مر این اسرار او را منکشف شد نمود او بجانان متّصف شد

486 یکی میبیند این منصور اینجا سراسر در عیان نور اینجا

487 یکی میبیند آن از جان شده پاک حقیقت محو کرده آب با خاک

488 یکی میبیند و اندر یکی است یقین دارد حقیقت بیشکی است

489 یکی دیدست در توحید اینجا گذرکرد است ازتقلید اینجا

490 یکی دیدست کلّی بی نشان است ز دید خویش بی نام و نشان است

491 یکی دیدست و یکرنگ است اینجا یقین بی نام و بی ننگ است اینجا

492 یکی دیدست صورت ناپدید است حقیقت این زمان در دید دیدست

493 یکی دیدست بیشک جمله را دوست شدست اینجای مغزش جملگی پوست

494 یکی دیدست و در یکی قدم زد وجود بود خود جمله عدم زد

495 یکی دیدست و دم زد در یکی او فدا گشتست اینجا بیشکی او

496 یکی دیدست و سلطان گشت دایم ز ذات کل شدست اینجای قائم

497 چو او یارست گفتارش خدایست حقیقت این زمان عین لقایست

498 کنون تحقیق میدانم که یار است ولیکن چون کنم چون بیشمار است

499 عوام الناس در غوغا فتادند بیک ره سوی او سرها نهادند

500 نمیدانم کنون تا چون کنم من که این غوغای تن بیرون کنم من

501 درون خانقه باید ببُردن بدست این مریدانش سپردن

502 عوام از هر طرف آواره سازم پس آنگه درد خود را چاره سازم

503 بسوی خانقه بردش نهان او بکنجی در نشاندش جان جان او

504 مریدان بانگ زد با خلق بسیار از اینجاگاه گشتند جمله آوار

505 سوی منصور شد در خانقه او زمانی در نشستش پیش شه او

506 چنان منصور بد از شوق دلدار اناالحق گوی اندر ذوق دلدار

507 که از هر دو جهان او بیخبر بود که یارش جملگی اندر نظر بود

508 بجز جانان اباکس مینپرداخت بیک ره ازنظر برقع برانداخت

509 اناالحق میزد اندر بایزید او دمادم میشد اینجا ناپدید او

510 دگر پیدا نمیشد در بر دوست یکی بُد مغز او تحقیق با پوست

511 یقین چون بایزید آنجا چنان دید مر او را در میان راز نهان دید

عکس نوشته
کامنت
comment