-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت بیرون رفتیم چون در موضع خرم منزل ساختیم و سفره انداختیم سگی از دور آن را دید، خود را به آنجا رسانید. ,
یکی از حاضران پاره سنگ برداشت و چنانکه نان پیش سنگ اندازند پیش وی انداخت آن را بوی کرد و بی توقف بازگشت، هرچند آواز دادند التفات نکرد اصحاب از آن متعجب شدند. ,
یکی از آن میان گفت: می دانید که این سگ چه گفت؟ گفت: این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند، از خوان ایشان چه توقع توان داشت و از سفره ایشان چه تمتع توان گرفت؟ ,
4 خواجه چون افکنده خوان نزدیک و دور حظ و بهره برده زانجا بیدرنگ
5 حظ مسکین گر به از نزدیک چوب بهره بیچاره سگ از دور سنگ