یکی روز در ساحت گلشنی از آذر بیگدلی مثنوی 8

آذر بیگدلی

آثار آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

یکی روز در ساحت گلشنی

1 یکی روز در ساحت گلشنی گرفته سرچشمه ی روشنی

2 من و یکدو تن همدم نیکبخت نشستیم در سایه ی یک درخت

3 ز یکدست هاتف نواساز من ز یکسو صباحی هم آواز من

4 بصحبت گشاده زهر نکته سنج کتاب غزلهای رنگین چو گنج

5 ز گوهر فروشان عهد قدیم خلف مانده دیدیم درها یتیم

6 فرستاده غواص شان را درود بهر دور شد نوحه را هم سرود

7 بگرد یتیمیش از دیده اشک روان بود از دلنوازی نه رشک

8 صباحی که بادا صباحش بخیر چو آن انجمن دید خالی ز غیر

9 کتابی کهن داشت با خود نهان برآوردش از زیرکش ناگهان

10 گسسته ز هم عقد شیرازه اش کهن، لیک معنی همان تازه اش!

11 بدستان گرفتم ز دستش کتاب رهاندم ز گردش چو گنج از خراب

12 گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان! که بادا تماشاگه دوستان!!

13 ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛ پریشان و فائح از آن بوی می

14 درختان کهن، میوه ها نوبرش ز جان پرورش داده جان پرورش

15 چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛ که خاری نیازرده دست کسی

16 همانا باین عالم آمد بهشت که رضوان در آن هر چه بایست کشت

17 گلی ورنه از بوستانی نرست که خارش بخون دست گلچین نشست

18 کسی میوه ورنه ز باغی نچید که از باغبان زهر چشمی ندید

19 دلم برد از دست، بوی گلش؛ جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!

20 مگر بلبلش کو بلب قند سود معزی امیر سمرقند بود!

21 چه گفتم که باید زنم سر بسنگ کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!

22 دلارا یکی نازنین نامه بود که بر مشک ترکا بتش خامه سود

23 در اوراقش از چشم عبرت نگر ندیدم بجز پاره های جگر

24 سراسر بخون دل آمیخته ز چشم سیاه قلم ریخته

25 در آن نقش، بس قصه ی دردناک چو لوح جبین اسیران خاک

26 نوشته در آن قصه ی دلنواز بسی داستانهای ناز و نیاز

27 درخشان گهرهای غلطان در آن نهان گنج درویش و سلطان در آن

28 هم از شادی جستن لعل مفت هم از ماتم آنکه این لعل سفت

29 سرودم ز ایوان گردون گذشت سرشکم ز دامان جیحون گذشت

30 صباحی، لب خود بدندان گرفت شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت

31 که این نامه کارام جان من است چو تنها شوم، همزبان من است

32 مرا بود مونس بهر انجمن کسی جز تو نگرفتش از دست من

33 که بیند خطای خطش از صواب و یا خواندش کو نگوید جواب

34 همانا نیاموخت در روزگار کسی این لغت را ز آموزگار

35 حریفان که امروز نام آورند ز دعوی بملک سخن داورند

36 شکر را ز حنظل ندانند چیست؟! ندانند امیر سمرقند کیست؟!

37 در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت سر عجب بر آسمان برفراشت

38 دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت کمان کرد کو گو هر نظم سفت!

39 نبینی که آمد درین مرز و بوم همای همایون، کم از بوم شوم؟!

40 خریدار گوهر در این شهر نیست فروشنده را از بها بهر نیست

41 تو هم رنج بیهوده زین پس مبر سخن پیش هر ناکس و کس مبر

42 چه لازم کز اندیشه دل خون کنی مگر مصرعی چند موزون کنی

43 که در خواندنش چون بر آری نفس گذارند انگشت بر لب که بس

44 ورش سازی از کلک و دفتر بسیج نگیرند چون این کتابش بهیچ

45 مرا در دل افسون او کار کرد ز خوابم بافسانه بیدار کرد

46 باو گفتم از روی رفق: ای رفیق عفی اله که هم صادقی هم صدیق

47 هم آن به که شبها نسوزم دماغ نیفروزم از بهر کوران چراغ

48 چه بیجا گذارم زر اندر خلاص که نشناسدش صیرفی از رصاص

49 چه گردم پی در شناور چو غوک؟ که نگشایدش رشته زالی ز دوک

50 بدین گونه ما را سخن در میان فرا داشته گوش، روحانیان

51 که از یکطرف هاتف آواز داد دل رفته از من بمن باز داد

52 بگرمی مرا گفت: ای هوشمند ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!

53 پس از عهد استاد فن رودکی که در دری سفت از کودکی

54 بنوبت سخن گستران ازعدم نهادند در بزم دانش قدم

55 چو او چید هر کس سخن را اساس گهر ریخت در جیب گوهر شناس

56 نیوشنده را جان از آن تازه شد جهانی ز نامش پر آوازه شد

57 هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد خزف در ترازوی گوهر نهاد

58 اگر پنج روز این سرای سپنج تهی شد ز ارباب دانش، مرنج

59 نماند و نماند بیکسان جهان شود آشکار، آنچه بینی نهان

60 شنیدی که جمشید فرخنده بخت چو بیگانگانش گرفتند تخت

61 ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز تهی شد سر نوجوانان نغز

62 جهان بود آشفته سالی هزار بدو نیکش از ظلم زار و نزار

63 دگر کز جفا شد پشیمان سپهر گرایید یکچند از کین بمهر

64 درفش فریدون برافراخت باز جهان رشک ایوان جم ساخت باز

65 فلک روزکی چند بر زید و عمرو اگر بوزه پیمود بر جای خمر

66 نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک ز میخانه آید همان بوی مشک

67 کنون گر بگیتی سخندان نماند گلی در همه باغ خندان نماند

68 ز بلبل نشانی نه در بوستان ز طوطی تهی گشت هندوستان

69 نگیرند کج نغمه زاغان باغ ز عطر گل و طعم شکر سراغ

70 چمن را تهی از سمن کرد دی ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!

71 مخور غم، که فرداست از کوهسار برافراخته چتر ابر بهار

72 صبا ریخته گل بدامان شاخ شکر کرده نی را گریبان فراخ

73 بگلبن بر آورده بلبل خروش بمنقار طوطی شکر کرده نوش

74 سخن گستران کرده رو سوی باغ بدستی کتاب و بدستی ایاغ

75 نقاب از رخ گل گشایند خوش بآهنگ بلبل سرایند خوش

76 غزل سر کند مطرب از هر کسی فرستند رحمت بر آنکس بسی

77 بیا زین کتابی که در دست تست ببین نقش حال معزی درست

78 شش اندر صد و پنج اندر ده است که خاک معزی زیارتگه است

79 گهی هیچ از او نام نشنیده کس گهی در جهان نام او بود و بس

80 گر او رفت، بر جای او کس نماند سخنگو، سخندان، سخن رس نماند

81 تویی خود بحمدالله امروز نیز بمصر سخن چون معزی عزیز

82 هم او هم دگر ناظمان جهان که بودند از کار نظم، آگهان

83 ز تو زنده شد در جهان نامشان بود گر چه در خاک آرامشان

84 بسعی تو ضایع نشد رنجشان که گوهر برآوردی از گنجشان

85 بنال ای کهن بلبل بوستان که چون گل گشاید دل دوستان

86 بباغ از گل و میوه بنشان درخت که تا بیند و چیند آزاده بخت

87 از این خاکدان چون بخلد برین کنی رو، که بادت لحد عنبرین

88 هر آنکو گلی چیند از باغ تو چو لاله دلش سوزد از داغ تو

89 هر آنکو خورد میوه ات از درخت به نیکی کند یادت ای نیکبخت

90 سراسر سخنهاش بی عیب بود مگو هاتف، او هاتف غیب بود!

91 دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛ زبان را شکایت فراموش شد!

92 باو گفتم: ای ابر گوهر فشان ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!

93 بگو تا بآن بحر کشتی برم وز آن بحر گوهر بدست آورم!

94 چه طرزت بود در سخن دلنواز؟ کز آن طرز بندم سخن را طراز!

95 بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است برآری زهر بحر گوهر، خوش است

96 ولی شد چو نقد جوانی ز دست درین بحرت افتاد ماهی بشست

97 نیرزد که گیرد طمع دامنت نزیبد که گردد هوس رهزنت

98 مخوان از طمع سفلگان را خدیو منه از هوس نام حوران بدیو

99 غزلخوانیت گر چه باشد بسهو شمارندش، ا زدوستان دور، لهو

100 مگو مدح شاهان، چو نبود بجا که ناچارش آخر بگویی هجا

101 چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!

102 بری سی چهل سال بیهوده رنج که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!

103 بخاری ز اندیشه عمری قفا کش از وعده آخر نبینی وفا؟!

104 شه گنجه را چون نظامی بعمد چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!

105 که حمدونیان را شوی ده خدا نشینی ز کنج قناعت جدا؟!

106 چه در مدح کوشی؟ که چون انوری کند مغفر اندر سرت معجری!

107 ببلخت نشانند بر خر زرشک ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!

108 گر از نخل دانش، ثمر بایدت به بستان سعدی گذر بایدت

109 که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت

110 دگر گفتمش: ای تو را من رهی عفی الله که دادی مرا آگهی

111 بچشم، آنچه گویی بجای آورم اگر لطف ایزد شود یاورم

112 نباشد مرا گر چه در انجمن زبان عاجز از هیچگونه سخن

113 ولی ز آن نچینم سر از رای تو که زیباست رای دل آرای تو

114 بکوتاه دستان مشو بدگمان خدنگم بزه بین، زهم در کمان!

115 همان گویم اکنون که گوید سروش بآهنگ سعدی برآرم خروش

116 اگر شیخ گل چید از بوستان که افشاندش بر سر دوستان؟!

117 و گر رشته از دسته گلها گسیخت بدیهیم بونصر بن سعد ریخت

118 من اینک یکی گنج اندوختم ببازاریان مفت نفروختم

119 گزیدم از آن در و یاقوت و لعل که شبدیز شه را فشانم به نعل

120 بشیرین لب او داد اگر داد پند به شیرازیان ارمغان برد قند

121 من آوردم اینک شکر ز اصفهان که شیرین کند خسرو از وی دهان

122 شها، شهریارا، سرا، سرورا فلک بارگاها، جهان پرورا

123 جبین سای پیر و جوان، قصر تست به از عصر نوشیروان عصر تست

124 جهان از تو در مهد امن و امان چو از مهدی هادی آخر زمان

125 ز جودت، چنان سیر شد چشم آز که مفلس به منعم ندارد نیاز

126 ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار که کودک ندارد بدیوانه کار

127 بمهرت دل دوست نازنده باد برمحت سر خصم بازنده باد

128 بعهد تو، ای دوار مهربان که بخشنده دستی و شیرین زبان

129 دلی را نمی بینم اندوهناک تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک

130 جهان امن و، روزی مردم فراخ برو بومش آباد، از ایوان و کاخ

131 مرا برد لیک این غم از دل سرور که آسایش مردم آرد غرور

132 چو راه غرور افتد اندر دماغ خرد را برد روشنی از چراغ

133 پس آنگه کند خانمانها خراب شود سنگ از او خاک و دریا سراب

134 برآنم کنون ای شه حق شناس که داری ز حق جانب خلق پاس

135 که تا دیو غفلت نزد راهشان کنم از ره پند آگاهشان

136 ببین هر که را شد ز پیر و جوان چو از جوش اخلاط تن ناتوان

137 طبیبی بناچار میبایدش که جان از دوای وی آسایدش

138 گر از سوء اخلاق نیز آدمی خلایق گریزندش از همدمی

139 حکیمیش باید پسندیده رای که چون گردد از پند دستان سرای؟!

140 دمد چون گل از شکرش بوی خوش دهد بوی آن گل شکر خوی خوش

141 تو را گر چه حاجت نه از آگهی به پندکسی، خاصه پند رهی

142 ولی پا نهد هر که در محفلی چو خواهد بصحبت گشاید دلی

143 سخن سرکند با سر انجمن بود گر چه با دیگرانش سخن

144 پس از ذکر ایجاد رب مجید که چون کرد آفاق و انفس پدید

145 چو دیدم درین نغز مجلس درست کز اهل جهان روی مجلس به تست

146 نوشتم به پند کسان این کتاب شود تا که دیده از آن بهره یاب

147 بهر قطعه اش کز خرد آیتی است جداگانه اندرزی و حکمتی است

148 حکایات دلکش، مثل های نغز که هوش آورد غافلان را بمغز

149 صدفهاست پر گوهر شاهوار سبوها پر از باده ی خوشگوار

150 خنک آنکه زین تازه می نوش کرد وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد

151 بهر بیتی از آن ز بستان دری است تر و تازه چون گلستان دفتری است

152 نیارستم، آمد چو خود بر درت؛ بمجلس فرستادم این دفترت

153 که خواند دبیر تو بر جای من بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!

154 وز آن انجمن تا بهر کشوری برد از من این نامه دانشوری

155 بدانش جهان را درین روزگار تو باشی به پند من آموزگار

156 طفیل تو هر کو شود کامیاب ز پندی که من دادمش زین کتاب

157 برحمت ز تو یاد آرد نخست که عنوان این نامه از نام تست

158 مرا هم چو کردم تو را بندگی بآمرزش حق دهد زندگی

159 نبینی که از خوان شاهنشهان گدا میخورد روزی اندر جهان

160 حریفان مرا دیده برخاستند برویم ز نو بزمی آراستند

161 گرفتند یک یک مرا در کنار تو گویی کشیدندیم انتظار

162 شدم تا نشینم بصف نعال ز هر جانبم خاست بانگ تعال

163 فزودند از احترامم بقدر نمودند چون دل مقامم بصدر

164 ز هر سو بسی داستانها گذشت بسی داستان بر زبانها گذشت

165 یکی جست راز سپهر برین یکی از جهان وز جهان آفرین

166 ز کیفیت خلق عالم بسی سخن گفت در انجمن هر کسی

167 من اندیشه ی کار خود داشتم سراسر سخن قصه پنداشتم

168 یکی گفت با من که: ای همنفس چرا بوستان را شماری قفس؟!

169 کنون کز گل آمد زمین حله پوش ز هر مرغی آوازی آمد بگوش

170 شد از چهره ی گل ز اندام سرو نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو

171 بهر گوشه زین باغ روحانیان فگندند بس گفتگو در میان

172 تو کز باغ دانش کهن بلبلی بدل خارها داری از هر گلی

173 چرا همدم دوستان نیستی؟ مگر مرغ این بوستان نیستی؟!

174 بگو با حریفان نیکو نهاد کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟

175 که این قبه ی نیلگون آفرید؟ که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!

176 بساط زمین، از چه آراستند؟ ز آرایش آن، چه میخواستند؟

177 بهار و خزان اندرین باغ چیست؟ خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟

178 چرا رنگ این باغ چون ریختند گل و خار را درهم آمیختند؟!

179 چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟! چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!

180 همه کس گل از باغ چیند بسی چرا باغبان را نبیند کسی؟!

181 سخنگو، سخن چون باینجا کشاند مرا از ثری تا ثریا کشاند

182 باو گفتم: ای یار دمساز من بلند است این پرده ز آواز من

183 بآهنگ دیگر مرا دستگیر ازین، اندکی نغمه را پست گیر

184 توانم مگر منهم ای هم نفس برآرم سری از شکاف قفس

185 سراسر بگوش تو گویم نهفت ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت

186 زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛ فروتر پرید از هوائی که داشت

187 دگرها که بودند از اهل هوش همه بسته لبها، گشادند گوش

188 تهی دیدم از غیر چون انجمن چنین بر لب آمد ز غیبم سخن

189 که راز جهان یکسر آمد نهان جز این کآفریننده دارد جهان

190 چرا کاندرین مجلس دلپسند ندید است کس نقش بی نقشبند

191 وگر گویی از زادن این در گشاد نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!

192 خرد را بیکتاییش نیست شک که کار دو صانع گر آید ز یک

193 بانباز آن یک ندارد نیاز که باشد به نیروی خود کارساز

194 وگر این کند آنچه آن یک نکرد برو، گرد معبود عاجز مگرد!

195 بلی، روستا هم ندارد شکی؛ که سلطان شهر از دو بهتر یکی!

196 وگر بازپرسی ز نادیدنش که نادیده نتوان پرستیدنش

197 نبینی که از کلک صورت نگار بسا نغز پیکر که شد آشکار

198 بود گر چه هر چهره را دیده باز نیارند نقاش را دید، باز!

199 جهان را دهد روشنی آفتاب ولی چشم خفاش را نیست تاب

200 توانا و دانا و آمرزگار که آمرزد آن را که بیند فگار

201 بود علم و حکمت سزاوار او که جای سخن نیست در کار او

202 درین گر کسی گفتگو میکند چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!

203 وز این مجلس خاص کاراستید حکایت ز چون کرد او خواستید

204 چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی حدیث بزرگان شنیدم بسی

205 ولی آنچه گفتند ارباب هش باین نغز تحقیقم افتاد خوش

206 که جان آفرین کآن نگهدار ماست بما چون شناسایی خویش خواست

207 نخستین یکی گوهر تابناک برآورد از غیب، از غیب پاک

208 نه بایع در آنجا و نه مشتری که نامش نگارم در انگشتری

209 بعین عنایت بوی بنگرین خرد نام کردش خود از خود خرید

210 بآن در یکدانه بس عشق باخت سرانجامش، از برق هیبت گداخت

211 شد آب آن در ناب، صافی زلای بموج آمد آن قطره ی بحرزای

212 بهم بست از آن آب نه دایره بشوق از ازل تا ابد سایره

213 یکی چون دل عارف از نفس پاک دگر یک پر از گوهر تابناک

214 وز آن یک بیک هفت بحر نگون حبابی برانگیخت سیمابگون

215 چو کیوان در ایوان هفتم خزید ز کین آوری لب بدندان گزید

216 چو عباسیانش، سلب قیرگون بویرانی خان و مان رهنمون

217 مهین داور کشور دار و گیر زمین پرور کشت دهقان پیر

218 غبار رخ پشم پوشان از او خمار سر درد نوشان از او

219 بقصر ششم شد چو برجیس چست سیاهی ز دامان کیوان شست

220 هر آن عقده کو بست، این برگشود؛ هر آن خار کو کشت، این بر درود

221 از او جسته امید دل راستان سعادت، غلامیش بر آستان

222 نیفگنده کس بر جبین چین از او همه رونق دین و آیین از او

223 چو بهرام در قصر پنجم نشست ز تیغش هراسی بر انجم نشست

224 ازو دست دزدان بیغما دراز وزو رهزنان را سر ترکتاز

225 رخش ز اتش خشم افروخته چو برق آتشش کشت ها سوخته

226 هم افزوده طغیان کاووس از او هم آلوده دامان ناموس از او

227 چو در منظر چارم آسود مهر برافراخت رایت، برافروخت چهر

228 ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛ شدی تیره در چشم مردم جهان!

229 بهر خطه، کافروختی او چراغ ز دیدار هم کردی اهلش سراغ

230 شهان راهمه بخت فیروز از او ز هم امتیاز شب و روز از او

231 چو ناهید شد شمع سیم سرای دل عالمی گشت شادی گرای

232 فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت

233 عروسان ازو در فریبندگی وز آن جامه را داده زیبندگی

234 همه طالع حسن مسعود از او همه سازش و سوزش عود از او

235 رواق دوم گشت چون جای تیر بلوح قضا شد قلمزن دبیر

236 ازو کودکان پیش آموزگار کمر بسته در مکتب روزگار

237 بکسب، هنر، مجلسی ساخته حساب همه کار پرداخته

238 ورق خوانی رازدانان ازو زبان دانی بیزبانان از او

239 چو مه شد برین طاق دامن کشان ز مهرش بتن خلعت زرفشان

240 گه افزود و گه کاست او را جمال گهی بدر بنمود و گاهی هلال

241 گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز بدستی سپر ساز و شمشیر باز

242 پذیرفته سامان، همه کار ازو؛ همه کار را گرم بازار ازو

243 بحکمش چو افلاک سر برکشید بهر یک ده و دو خط اندر کشید

244 بهر بهره نقشی مناسب فتاد مهندس بهر نقش نامی نهاد

245 هم از مهر خود داد پیوندشان هم از شوق در گردش افگندشان

246 شد از گردش چرخ آتش پدید ز زیر فلک شعله بالا کشید

247 ز جنبیدن آتش خانه سوز برآمد هوائی چو ابر تموز

248 چو جنبش هوا را بمسکن کشاند هوا آب روشن ز دامن فشاند

249 عیان شد بجنبش از آن آب کف خلف ماند از آن خاک نعم الخلف

250 گرفتند هر یک بجایی قرار فروغ و نسیم و زلال و غبار

251 باندازه آمیزشی دادشان بهم سازگاری خوش افتادشان

252 از آن چار گوهر که در هم سرشت جهانی شد آراسته چون بهشت

253 ز نزهتگه خاک چون نه فلک بطاعت کمر بسته خیل ملک

254 براهی که بنمودشان از نخست دمی پا ز رفتن نکردند سست

255 فرومانده در سایه ی پیر خویش نه پس رفته از منزل خود نه پیش

256 همه فارغ از فکر و مشغول ذکر چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!

257 هم اندر زمین فوج دیو و پری گشاده زبان در ثنا گستری

258 نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر

259 نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه! بود گر چه از بندگان سیاه!!

260 جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛ بود گر چه از سروران قریش!

261 فلک دایره، مرکزش خاک نغز اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!

262 نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟! نه مشکوه نور الهی است خاک؟!

263 غرض، راز پنهان چو میخواست فاش شدند اختران از فلک نور پاش

264 ثوابت بگردش چو، کردند میل فشاندند نور از سها تا سهیل

265 گرفتند در حجله ی رنگ و بوی همین چار زن، بار، از آن هفت شوی

266 ز آتش شد این خاک فرسوده گرم هم از باد آشفته وز آب نرم

267 بجنبش در آمد رگ رستنی عیان گشت پس گوهر جستنی

268 هم از خنده ی برق در کوهسار هم از گریه ی ابر در مرغزار

269 همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ

270 هر آن آب کز ابر بر آب ریخت بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت

271 ز نزدیکیو دوری آفتاب که گه بست و گاهی روان کرد آب

272 پدیدارشد در جهان چار فصل بآن چار گوهر رساندند اصل

273 چو با هم یکی گشت لیل و نهار نهادند نامش خزان و بهار

274 بصیف و شتا انجم تیز گرد گهی گرم کرد انجمن گاه سرد

275 گهر ریز شد ابر نیسان مهی هوا نیز، دم زد ز روح اللهی

276 گرفتند چون باد شد جستنی درختان دوشیزه آبستنی

277 چو مریم بشب مه نهادند بار چو عیسی همه میوه ی خوشگوار

278 ز لطفش، که با خاک هم سایه شد بسی هیکل از جان گرانمایه شد

279 بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر هم او داد جان، بی میانجی غیر

280 پرنده ببالا، چرنده بزیر شب و روز در ذکر حی قدیر

281 جهان آفرین، ایزد ذوالجلال بر آن شد که خود را ببیند جمال

282 نه صورت نما دید، آیینه یی نه در خورد آن گنج، گنجینه یی

283 ز گل خواست آیینه یی ساختن وز آن رایت عشق افراختن

284 برآورد از آستین دست جود یکی مشت خاک از زمین در ربود

285 بر او ز ابر رحمت ببارید آب هم آتش گرفت از دم آفتاب

286 درو در دمانید باد بهشت یکی نغز پیکر از آن گل سرشت

287 چهل روز در جایی افتاده بود بر آن ریخت هر روز باران جود

288 ز طین طهور و ز ماء معین همین پرورش دید یک اربعین

289 چو دیدند آن پیکر دلنواز ملک را ز غیرت زبان شد دراز

290 سخنهای بیهوده گفتند باز جوابی که باید شنفتند باز

291 چو آراست آن نغز پیکر ز گل باو داد جان و، ازو خواست دل

292 برافروخت چون قصر افلاکیان یکی قلعه، نامش دژ خاکیان

293 بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز بهر رخنه جاسوسی آمد فراز

294 که هر روز و هر شب زخیر و ز شر رساند بوالی آن دژ خبر

295 بفرمان ایزد دل هوشمند بشاهی آن قلعه شد سربلند

296 در آن قلعه، فیروزمندیش داد بر اعضا همه سربلندیش داد

297 همش بست تعویذ جان بر یمین همش کرد بر گوهر عشق امین

298 بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛ اگر گوهر عشق دارد، دل است

299 چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف! نهفته در آن قطره دریای ژرف

300 چو در ملک تن رایتش برفراشت خرد را بدستوری او گماشت

301 خرد داشت بر کف چو روشن چراغ نشاندش بایوان کاخ دماغ

302 نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛ بسالار خوانی مگر بر نشست

303 بهر گفتگو چه یقین، چه گمان زبان گشت بر راز دل ترجمان

304 چو حسن ازل دیده بر دل گشاد ره آشنایی بدل خواست داد

305 بدلآلگی شد نظر سرفراز نهان ساخت آگاه دل را ز راز

306 رسید از نظر دل بدیدار حسن شد از روی دل گرم بازار حسن

307 در آن انجمن عشق چون راه جست دل و حسن بستند عهدی درست

308 چو با حسن دل آشنایی گرفت چراغ وفا روشنایی گرفت

309 شد آن عهد محکم ز روز الست مبیناد تا روز محشر شکست

310 شد آن نقش را کار هستی چو راست بگفتش که: برخیز، از جای خاست

311 نخست آفریننده را یاد کرد جهان را از این دانش آباد کرد

312 بخلوتگه قرب کردش ندیم از آن خواندش آدم که بود آن ادیم

313 در آن خاک، گنجی که بودش نهفت خرد نام آن گنج را عشق گفت

314 الا کج نبینی که عشق و هوس شماری ز یک جنس ای هم نفس!

315 اگر هیکل گربه بینی چو شیر نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!

316 برد هوش این، از سر تیرزن خورد موش آن، از در پیرزن

317 مگو کسوت جغد و شاهین یکی است که هر رهروی را در این ره تکی است

318 یکی، جا بویرانه اش خواستند یکی، ساعد شاهش آراستند

319 نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛ نه این دعوی از هر کسی لایق است

320 بود عشق آیین فرسودگان هوس، پیشه ی دامن آلودگان

321 چو آدم باین پایه موجود شد بکروبیان جمله مسجود شد

322 ملک، کآدمی داشت در تابشان گل آلود ازین خاک شد آبشان

323 ز رازی که با آدم آموختند لب اعتراض ملک دوختند

324 عزازیل کش نام ابلیس بود عزیز ملایک بتلبیس بود

325 همانا که در رزم دیو و ملک ملک برد اسیرش بسوی فلک

326 بسالوسی آنجا نشیمن گرفت ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!

327 گذشتی شب و روزش اندر نماز چو زهاد ایام ما زرق ساز

328 چو دید آن سر سرکشان در زمین دل بوالبشر شادمان، شد غمین!

329 فرشته چو بردندی او را نماز کشید آن سیه دل سر از سجده باز

330 هماندم ز حجاب این نه حجاب بفرمان نبردن رسیدش خطاب

331 چون آن بی ادب بود آتش مزاج بپاسخ شد آتش فشان از لجاج

332 که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛ باین آتش این خاک چون یافت دست؟!

333 بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛ مرا خود سر سجده ی خاک نیست!

334 چنان کآدمی راست ز آتش گزند مرا هم ز خاک است دل دردمند

335 سری کآن تو را سالها سجده کرد نخواهم رسد بروی از خاک گرد

336 نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت همانا غرورش باین حرف داشت

337 وگرنه ز شاه آورد چون پیام امیران ببوسند پای غلام

338 هر آن خس که بویی بود از گلش دهد جای بر چشم خود بلبلش

339 شدش حکم ایزد باین رهنمون که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون

340 بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛ کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد

341 وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه در این آستان داشتم سجده گاه

342 هر آن خانه کش خواجه دارد کرم بشب در ره دزد ریزد درم

343 که آید نهان چون بامید گنج براحت برد گنج نابرده رنج

344 خطاب آمد از حضرت ذوالجلال که ای قاید کاروان ضلال

345 تو را گرچه این بندگی بود زرق شدت بندگی خرمن و، زرق برق

346 ولی مزد اینک سپارم ترا دو روزی بخود واگذارم تو را

347 کنون دادمت مهلت این دیو زشت که تا روز حشرت نمایم سرشت

348 در آن دم که دیوان دیوان کنم تو را از گنه دل غریوان کنم!

349 دگر گفت: ای پاک پروردگار من و آدمی را بهم واگذار

350 رعایت مکن جانب خاک را ببین صحبت برق و خاشاک را

351 چنان کاو مرا راند ازین آستان بعالم سمر گشت این داستان

352 کنم منهم از زور بازوی خویش بیک بازویش، هم ترازوی خویش

353 بنرد و دغا بین که میبازد او ببازی و بازوش مینازد او

354 بگفت ایزدش: خود غلط باختی که خود را ازین پایه انداختی

355 دریدی چه خود پرده ی خویشتن همی نال از کرده ی خویشتن

356 هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک شود آشکارا ز ناپاک پاک

357 نبینی کند زرگر هوشمند چو از کوره ی خاک آتش بلند

358 بر آن آتش افشاند چون سیم و زر عیان شد بدو نیکش از یکدگر

359 بود کان زر، صلب آدم همی؛ که دارد زر و خاک با هم همی

360 شود چون بنی آدمت هم نشین هم او خاک و هم تویی آتشین

361 اگر میل خاکش کند سوی خاک چو آدم ز آلودگی گشت پاک

362 وگر بر دلش در گرفت آتشت تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت

363 چو ابلیس شد رانده ی آستان ز دستان بیادش بسی داستان

364 بر آن شد که از جادویی دم زند یکی تیسشه بر پای آدم زند

365 برون آرد او را ز باغ جنان بگشت زمین سازدش هم عنان

366 چو کارش برضوان بنامد درست بجنت ز هر جانور راه جست

367 چو دیدندش از طاعت شه بری نکردش از ایشان یکی رهبری

368 بطاووس و مارش در افتاد چشم در آن دید شهوت، درین یافت خشم

369 خود ارا و مردم گزار دیدشان بدمسازی خود سزا دیدشان

370 چو دانست کز خشم و شهوت همی تواند زد آسان ره آدمی

371 بهمراهی آن دو آشفته رای ز رضوان نهان جست در روضه جای

372 در آن روضه حوا و آدم قرین زبان کرده از شکر حق شکرین

373 اثر کردش افسون بحوا نخست که زن بود و زن را بود رای سست

374 فسونش بحوا دمادم رسید پس آنگه ز حوا بآدم رسید

375 بگلزار فردوس بی اختیار چه حوا و آدم، چه طاوس و مار

376 شنیدند چون اهبطوا از سروش برآورده از جان غمگین خروش

377 در این خاکدان خونچکان از جگر فتادند هر یک بجایی دگر

378 هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛ بر ابلیس لعنت، بر آدم درود

379 خلیفه چه شد آدم اندر زمین همی بود ابلیسش اندر کمین

380 که تا از فسون دگر دم زند مگر راه فرزند آدم زند!

381 ز اول نفس، تا دم واپسین؛ بود کار ابلیس با هر کس این

382 سرانجام از دوزخ و از بهشت بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!

383 مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!

384 چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست بخار از گلم سرزنش نغز نیست!

385 گیاهی نروییده زین بوستان چه ایران، چه توران چه، هندوستان

386 که در ریشه و شاخ و برگش نهان دوائی ندیدند کار آگهان

387 بخار و خس از خاصیتها بسی نهفته است اگر چه نبیند کسی

388 بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛ بسا زخم، کش خار از گل به است

389 غرض، ای زر از جهان آگهان؛ به تحقیق این رازهای نهان

390 سخنها بگرد دلم میگذشت جرس بسته لب، محملم میگذشت!

391 همیخواستم برگشایم نفس گره واکنم از زبان جرس

392 لبم را ادب دوخت در انجمن که گفتن نشاید گزافه سخن

393 اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛ چراغ مرا بیش از این نور نیست

394 چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟! که خندد بر او نیز داناتری!

395 چه خوش گفت با پیشرو واپسی که: جستند هم بر تو پیشی بسی

396 گرت من نیم از قفا گرم خیز نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!

397 ببین باغبان تا گلی پرورد پس از خار دامان مردم درد

398 نیوشندگان خود ز جان آفرین بمن خواند هر یک هراز آفرین

عکس نوشته
کامنت
comment