- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزی بخرد ابن یمین از غم دل گفت آندم که فلک بستد ازو هر کم و بیشش
2 پرسید که آیا بجهان هیچ کریمی باشد که کند چاره درد دل ریشش
3 گفتا که بلی شاه ابوبکر علی کوست شاهی که بود جود و کرم عادت و کیشش
4 خورشید صفت ذره نوازست از آنست چون سایه دوان خلق جهان از پس و پیشش
5 چون مرحمت او همه را شامل حالست بیگانه همان لطف ازو دید که خویشش
6 بر ظلم فلک داد ازو خواه که امروز نوش کرم او شکند تلخی نیشش
7 رو معتکف درگه او باش که آنست جائیکه کنند اهل جهان قبله خویشش