- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است
2 دیده من تا به روی توست، روشن، خانهای است مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است
3 بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم کش به اطراف زجاجی، آفتاب افتاده است
4 غمزهات دل میبرد، چشم توام، خون میخورد روز و شب آن در شکار، این در شراب، افتاده است
5 کرد چشمت، فتنهای پیدا و در هر گوشهای عالمی بر فتنه بختم به خواب، افتاده است
6 شد دل بیمار و میخواهد ز لعلت، شربتی رحمتی فرما، که این مسکین، خراب افتاده است
7 آفتابی، از من خاکی، جدا خواهد شدن لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است
8 برمتاب از من، عنان، آخر که یکسر کار من رفته است از دست و در پا چون رکاب، افتاده است
9 تا من افتادم ز کویت در حسابی نیستم ز آنکه در کویت چو سلمان، بیحساب افتاده است