یکی روزی بر احمد از عطار نیشابوری جوهرالذات 39

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

یکی روزی بر احمد شد ابلیس

1 یکی روزی بر احمد شد ابلیس سلامی کرد او بی مکر و تلبیس

2 بزاری مستمند و خوار بنشست بر سیّد عجب بی خار بنشست

3 صحابه هیچکس او را نه بشناخت بجز احمد که او اینجا سرافراخت

4 سؤالی کرد از احمد کای یگانه جوابی ده مرا هان بی بهانه

5 سؤالی دارم اندر خدمت تو که میدانم حقیقت رفعت تو

6 مرا اینجا بگو ای مهتر دین که تو بگشادهٔ اینجا دَرِ دین

7 بتو امروز شادانست هر چیز سزد گر هم بگوئی مر مرا نیز

8 چه سرّی بود کاینجا کردگارم حقیقت داد سرّ بیشمارم

9 چنان رفعت که دادم اوّل کار دگر از من شد اینجاگه بیکبار

10 در اوّل آنچنان کاینجا تو دانی ترا بخشید اسرار معانی

11 در آخر اینچنینم خوارم افکند میان راه چون نشخوارم افکند

12 چو نافرمانی اینجاگاه کردم فکند اینجا چو در اندوه و دردم

13 نکردم سجدهٔ آدم زمانی مرا پرداخت بر من داستانی

14 نکردم سجدهٔ آدم در اینجا مرا اینجایگه افکند رسوا

15 نکردم سجدهٔ آدم بمعنی بلعنت گشتم اندر دار دنیا

16 نه یک تن نیست کاینجا لعنتم کرد بنافرمانئی بیحرمتم کن

17 مرا اینجایگه خود این گناه است دل وجانم بر تو عذر خواهست

18 شبانروزی در اینجا امّت تو کنند اینجاگنه از حرمت تو

19 کنند اینجاگناه بیشماران تو میگوئی ببخشد کردگار آن

20 چه سرّ باشد بگو ای صاحب راز که تا من نیز هم دریابم این راز

21 بگو با من دلم آزاد گردان بیک نکته دلم را شاد گردان

22 جوابش داد آن دم مهتر کل که دانم اوست بیشک سرور کل

23 که یک دم صبر کن تا راز بینم بیاید جبرئیل و باز بینم

24 نگفت از خویش احمد هیچ اینجا اگرچه بود او بر جُمله دانا

25 ز بهر عزّت و ختم نبوّت حقیقت جبرئیلش بود قربت

26 بساعت جبرئیل آمد ز درگاه که ای سیّد از این سر باش آگاه

27 بگو او را که ای معلون نادان کجا اینجا تو دانی راز جانان

28 بگو او را که ای نادان جُمله فتاده بر سرت تاوان جُمله

29 بگو او را که ای افتاده بس دور نمیدانی از آنی مانده مغرور

30 نمیدانی از آن اینجا ندانی که افتاده چنین اندر گمانی

31 بگویش یا رسول اللّه از این راز که دریابد مر این معلون دگر باز

32 که ای ملعون فلان روزی که بیچون ترا بد داده رفعت بیچه و چون

33 فراز منبرت بودی یگانه نمود راز دریاب ای یگانه

34 چو بر بالای منبر رفته بودی نمود حضرت کل مینمودی

35 نظر کردی تو در بالا و در شیب چه دیدی در هزاران زینت و زیب

36 ز هر جانب نظر کردی نگاهی حقیقت تو در اسرار الهی

37 ملایک صد هزاران بیش آنجا ز هر جانب بدیدی بیش آنجا

38 نه اعداد ملایک یافتی باز نبودی اندر اینجا صاحب راز

39 تعجّب ماندئی ز اسرار بیچون شدی از ذات خود اینجا دگرگون

40 بخوداندیشه کردی آن زمان تو که بودی بیخبر از جان جان تو

41 که کاجی حق تعالی مینبودی که تا من در دو عالم خویش بودی

42 نبودی حقّ و من بودی همیشه زدی بر پای خود آن روز تیشه

43 نبودی حقّ و من بودی حقیقت فتادی این زمان ازدید دیدت

44 چو این اندیشه در آن لحظه کردی از آن امروز اینجا زخم خوردی

45 چو این اندیشه کردی خوار گشتی بر هر کس کم از نشخوارگشتی

46 چو این اندیشه در دل آوریدی کنون اینجا مکافاتش شنیدی

47 تو زین اندیشه آن روزت بلعنت شدی و دور افتادی ز قربت

48 تو زین اندیشه ماندی خوار و مهجور شدی از حضرت پاک خدا دور

49 تو زین اندیشهٔ بد در گناهی از آنی دور از نزد الهی

50 مثال اینست اینجا صاحب راز که دور از حضرت افتاد او دگر باز

51 بلا و رنج باید دیدش اینجا بود مانندهٔ تو خوار و رسوا

52 بگو او را که تا این سرّ بداند کتاب بیهده چندین نخواند

53 هر آنکو جز خدادر خویشتن دید در اینجاگه بلای جان و تن دید

54 بجز حق هرکه اندر خود نظر کرد وجود خویشتن زیر و زبر کرد

55 بجز حق هرکه خود دیدست اینجا بود مانندهٔ تو خوار و رسوا

56 مبین خود جمله حق بین تا توانی که این باشد حیات جاودانی

57 مبین خود جمله حق بین در زمانه که تا باشی حقیقت جاودانه

58 چو بخشیدست اینجا کردگارت مقام قرب با دیگر چکارت

59 مقام قرب بخشیدت خداوند ندانستی و افتادی تو در بند

60 چو احمد گفت با ابلیس این راز که چون بُد کاوفتادی زان عیان باز

61 بسی بگریست ابلیس اندر اینجا برآورد آنگهی صد شور و غوغا

62 چنین گفتا که سیّد راست گفتی دُرِ اسرار ما اینجا تو سُفتی

63 چنین بُد قصّهٔ من اینچنین است که ذات پاک تو عین الیقین است

64 چنین بُد قصّهام ای صاحب راز کز آن حضرت فتادم ناگهان باز

65 چنین بُد قصّهٔ من ای یگانه که حق بگرفت برمن این بهانه

66 که حق بگرفت بر من این بهانه که طوق لعنتم باشد نشانه

67 من از راز ویم آگاه ای جان بگویم سیّدا ما را مرنجان

68 که حکم یفعل اللّه ما یشاء است همو داند که کل او پادشاه است

69 چو حکم یفعل اللّه رانده است او مرا ازحضرت خود رانده است او

70 چو حکم یفعل اللّه راند بیچون مرا انداخت اندر خاک و در خون

71 چو حکم یفعل اللّه راند دلدار مرا اینجایگه انداخت ناچار

72 چو حکم یفعل اللّه دیدهام من طمع از خویشتن ببریدهام من

73 چو حکم یفعل اللّه باز دیدم دگر امروز از تو راز دیدم

74 چو حکم یفعل اللّه یافتستم من اندر خدمتت بشتافتستم

75 چو حکم یفعل اللّه می تو دانی تو شاید کز کرم ما را نرانی

76 چو حکم یفعل اللّه مایشاء است نمیدانم که بیچون و چرایست

77 قلم چون رفت ای سیّد در این کار بسر گردانم اینجاگه چو پرگار

78 قلم چون رفت ای سیّد چگویم کنون افتاده سرگردان چو گویم

79 قلم چون رفت ای سیّد بلعنت شدم من دور کل از عین قربت

80 حقیقت راز من دانیدر اینجا دوای من تو بتوانی در اینجا

81 من اینجا آمدم از بهر این راز که تا یابم ز احمد این خبر باز

82 خبر چون کل ز تو دانستم ایدوست حقیقت مغز دارم نیز هم پوست

83 حقیقت احمدا تو کاردانی در اینجاگه نمود یار دانی

84 قلم اندر ازل بر من چنین رفت همه اندر برت عین الیقین رفت

85 تو دانائی همه هستی در اسرار ز سرّ جملهٔ اینجا خبردار

86 تو میدانی که سرّ کار چونست در اینجاگه نمود یار چونست

87 نمود یار این بُد تا براند نمود لعنتم اینجا براند

88 چو لعنت کرد بر من در زمانه بخواهد بود لعنت جاودانه

89 حقیقت اندر اینجا لعنت دوست بخواهد ریخت پیش رحمت دوست

90 حقیقت رحمت او بیش باشد کسی داند که پیش اندیش باشد

91 حقیقت رحمت یارست آخر تمامت را از آن کار است آخر

92 کنون ای سیّد دانای اسرار از این معنی توئی اینجاخبردار

93 تو ختم انبیا و مرسلینی حقیقت جمله را تو پیش بینی

94 تو ختم مهتری و بهتری تو از آن بر انبیا کل سروری تو

95 که بر تو هیچ پوشیده نماندست کسی داند که اسرار تو خواندست

96 منم خاک کف پای سگ کوت فتاده این زمان درجست و در جوت

97 تو میدانی که هستم زارو مجروح ندارم هیچ اینجا قوّت روح

98 امید من همینست ای شاه جمله که هستی از یقین آگاه جمله

99 امید من همینست اکنون نظر کن مرا زین راز دیگر تو خبر کن

100 هر آن طاعت که کردستم بدرگاه قبولست آن همی در حضرت شاه

101 بگویائی قبولست تا بدانم چو توهستی یقین راز نهانم

102 مر او را داد احمد پاسخ از دوست که طاعت هرچه کردی جمله نیکوست

103 ترا مزدست اندر آخر کار که بخشایش کند اینجات دلدار

104 ترا آخر چو بخشایش نماید ثواب طاعت آسایش نماید

105 حقیقت دان که رنج هیچ ضایع نگرداند یقین آخر صنایع

106 چو بشنید این سخن ابلیس از دوست برون آمد وی یکباره از پوست

107 سجودی کرد و بیرون شد همان گاه چوشد از سرّ خود از دوست آگاه

108 حقیقت این چنین است ای برادر که از شرع محمّد زود برخور

109 یقین اینست تا خود را به بینی در اینجاگه اگر صاحب یقینی

110 یقین اینست تا او دانی و بس که تا باشی در اینجا بیشکی کس

111 یقین اینست بی شرک و ریا شو بطاعت کوش و دیدار خدا شو

112 یقین اینست اگر تو کاردانی که بیخود جمله را دلدار دانی

113 یقین اینست چون مر جمله جانانست گنه تو میکنی و بر که تاوانست

114 اگرچه نیک و بد پیداست اینجا همه ازحضرت داناست اینجا

115 ولیکن موبمو او ناظر ماست به نیک تو بد حقیقت حاضر ماست

116 تو شرک اینجا میاور در یقین باز که تا باشی در اینجا صاحب راز

117 میاور شرک چون مردان در این دار اگرهستی ز سرّ کل خبردار

118 میاور شرک چون ابلیس نادان وگرنه دور افتی تو زجانان

119 میاور شرک همچون او حقیقت منه بیرون قدمها از شریعت

120 چو او در شرک بود آن روز اینجا حقیقت شد همی دلسوز اینجا

121 چو او در شرک بود آن روز تحقیق از آن افتاد دور از عین توفیق

122 چو او در شرک بود آن روز در دوست حقیقت مغز او شد جملگی پوست

123 چو او در شرک بود آن روز در یار از آن شد اندر اینجا خوارو غمخوار

124 چو او در شرک بود در لعنت افتاد ز دید جاودان در قربت افتاد

125 چو او در شرک خود مغرور آمد ازآن حضرت حقیقت دور آمد

126 چو اندر شرک بد او بی صفا شد در اینجاگاه دل دور از خدا شد

127 تو هم گر همچو او در شرک آئی شوی مردود از عین خدائی

128 نمودی بود مر ابلیس اینجا نگنجد هیچ مر تلبیس اینجا

129 هر آنکو فکر بد آرد بخاطر حقیقت دوست اندر اوست ناظر

130 بقدر خودنظر کن در سوی خود که ازنیکی نیفتی در سوی بد

131 بقدر خویش کن اندیشه اینجا بجز نیکی مکن مر پیشه اینجا

132 اگر شرک آید اینجا در ضمیرت بیک موئی کند اینجا اسیرت

133 اگر شرک آمد اینجا در خیالت دراندازد یقین سوی وبالت

134 اگر شرک آید اینجا در دل تو نباشد جز بدی مر حاصل تو

135 اگر شرک آید اینجا سوی جانت در اینجا خون بریزد جان جانت

136 اگر شرک آید اینجا سوی دیدار بلعنت گردی اینجاگه پدیدار

137 اگر شرک آوری ملعون شوی تو حقیقت خاکی و در خون شوی تو

138 اگر شرک آوری مانند ابلیس لعین گردی چنان بی مکر و تلبیس

139 اگر شرک آوری در عین دیدار بمانی همچون ابلیس لعین خوار

140 اگر شرک آوری لعنت بود هان وگر تو راستی رحمت بود هان

141 بشرک اینجاشوی ابلیس خود را ندانی این زمان تلبیس خود را

142 بشرک اینجا بمانی خوار هر کس ندانی هیچ را از پیش وز پس

143 بشرک اینجا بمانی در بُن چاه حقیقت دور گردی از بن چاه

144 در این اندیشه کن یک دم در این راز که این سررشته یابی هم ز خود باز

145 در این اندیشه کن مگذر تو از خویش که ابلیست تو داری بنگر از پیش

146 همه اندیشه کن بگذر تو زینجا که باشی دائما بیشک مصفّا

147 همه اندیشهٔ نیکو کن و شاد همی باش و مرا میکن از این یاد

148 همه اندیشه نیکو کن بهر چیز که نیکوئی برت آید بدان نیز

149 که تو نیکوئی اندر اصل فطرت ترا بخشیدهاند اینجای قربت

150 تو اصلی داری اما وصل جانت بودآنگه که بینی وصل جانت

151 ترامانندهٔ ابلیس اعزاز نبخشید و نظر در خویش کن باز

152 تو هم از ناری و آگاه هستی کن اینجایگه آتش پرستی

153 تو هم از ناری و وز باد پندار فتادستی در آب و خاک ناچار

154 اگرچه اصل میدانی که از اوست ولیکن کی بود چون جوهر دوست

155 طلب کن این زمان و وصل دریاب در این معنیّ دیگر اصل دریاب

156 نه اصل صورتت اوّل ز نازست از آن آتش یقین ناپایدارست

157 که خودبین است آتش تا بدانی بود اینجای سرکش تا بدانی

158 چو اصلت سرکشی دارد در این راز شود هر لحظهٔ در وصل خود باز

159 چو اصل سرکشی دارد ز اوّل از آن باشد دمادم او معطّل

160 چو اصل سرکشی دارد شبابست از آن کارش همه آخر خرابست

161 همی سوزد همیشه در تف خود از آن اندیشه کردست ازخوی بد

162 از آن سرکش بود از جوهر خویش که سربالاست دائم خوردن نیش

163 چو خود میبیند و جانان نبیند از آن جز خویشتن سوزان نبیند

164 همیشه همچو روی دلفروزان بود آتش ز دید خویش سوزان

165 عجائب سرکش است از دید محبوب که خود میداند اینجاگاه مطلوب

166 عجب سر میکشد در خویش بینی همیشه هست اندر خود گزینی

167 چنان پندارد او کو هست کس نیست نمیداند که در معنی چوخس نیست

عکس نوشته
کامنت
comment