- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
روزى چون دیوانگان گذرم بویرانهیى افتاد، جغدى دیدم که در کنگرهى قصر خرابهیى نشسته و در آبادى بر روى خود بسته، گفتم: از چه روى ویرانه را گزیدهیى و ویرانه را بنقد عمر خود خریدهیى؟، جغد گفت: روزى از روى امتحان بسوئى گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم، دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بیعمل در پى صحبت میباشند و یکى را دیدم که قد در دعوى برافراشته که من چنارم، نار از غیرت چهره برافروخته و گلنارى نشان داده بانک بر وى زد و گفت: تو که چنارى فى الواقع بگو بارت کو؟! ,
2 تو که در بوستانت نیست باری مکن دعوى بیجا که چنارى
من نارم، اما نورم، قرین طورم، رنگم رنگ نارست و درونم پر از لعل آبدارست. تا آنکه بید در جائى بانگ بر وى زد و گفت: اى نار! دعوى مکن سر تا پا در خون دل غوطه خوردهیى! مرا امر شد که در این بوستان، فخر کنم بر دوستان. دیگر نارنج از جائى بانگ بر بید زد، که تو کیستى که فخر بر دوستان میکنى؟. گفت: بیدم. ناگاه ترنج از جا در آمد و گفت: ,
4 مزن دم در سخن اى مرد بیدم که خود در حق خود گفتى که بیدم
بید از ترنج پرسید که تو کیستى؟ گفت مرا ترنج گویند. بید در جواب گفت: ,
6 نصیحت گویمت از من نرنجى چه راحت از تو حاصل که ترنجى!
جغد گفت: من این وضع را دیدم، از سیر باغ و بوستان گذشتم و بسیر گلستان پرداختم. گل سرخ را دیدم بر تخت زمرد تکیه زده، از قطرات ژاله در گرانمایه بر گوش افکنده، جواهرى گوناگون بر روى بساط زبرجد سبز ریخته. و گل زرد را دیدم بمثابهى طلاى دست افشار بر آفتاب حیات آمیخته، بر چهرهى گلستان رنگارنگ انداخته و سنبل را دیدم بسان گلعذاران زلف را از بن هر موى با چندین دل عشاق آویخته. و سوسن و نرگس را دیدم که زبان بتعریف باغ گشوده. و قصرى در آن باغ بود که کیوان را از رشگ او در دل داغ بود. من پرواز کردم و بر بام آن قصر نشستم تا زمانى تماشا کنم، باز گشتم و از کنگرهى قصر نگاه کردم و بمفاد لیس فى الدار غیره دیار اثرى از آثار آنها ندیدم، همین است که مىبینى، دیگر چه گویم از بیوفائى روزگار بىاعتبار و گلهاى ناپایدار! ,
8 چو بلبل دل منه بر شاخ گلذار که گریى عاقبت بر خویشتن زار
9 هر آن قصرى که سقفش بر ثریاست چو نیکو بنگرى ویرانهى ماست
چون بوستان را چنان دیدم، از آن روز در خرابه جا گرفتم و دست از آبادى برداشتم. گربه گفت: چون من این سخن شنیدم، باریکهى فنائى رسیدم و دست از مال و نعمت دنیا کشیده و از روى نیاز مهر بربریدم و در زاویه قناعت پاى در دامن شکیبائى کشیدم و از صحبت خلائق دورى گزیدم و در شاهراه یتوکل المتوکلون نشستم و بتنهائى بسر بردم و دست در آغوش صبر نموده و شکیبائى پیشه گرفتم، که در این باب گفتهاند: ,
11 اى برادر خو بتنهائى چنان کن متصل کز خلائق با کسان صحبت نباشد غیر دل
اى موش تو نیز دست از مال مردم کوتاه کن، صبر و قناعت را تحمل نما و بردبارى را پیشه کن تا اثر پرتو شعشعهى آیه: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا، و نسیم فضل حدیث: الصبر مفتاح الفرج، بر روزنهى دل و دماغ تو لامع و ساطع گردد. موش گفت: اى شهریار! عجب دارم از علم و فراست و کیاست شما، گاهى چیزى چند بیان میکنى که در آن ریا و مکر و دروغ ظاهر میشود. گربه گفت: بگو آنچه حمل بر دروغ میکنى کدامست؟ موش گفت: للّه الحمد و المنه که شهریار طالب علم است، مگر بمفاد آیه قرآن مجید لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ چرا آنچه میگوئى بجا نمیآورى؟ گربه گفت: آنچه باید بجا آورده شود کدامست؟ موش گفت: کجا اینچنین لایق دانشمندان و بزرگان باشد که چون من حقیر را بر کنجى پیچیدهیى و هر ساعت بتیر خطاب دلدوز و بصولت محنت اندوز بمن دست اندازى و شتم سازى میکنى؟ آیا این حال لایق ذره پرورى و دادگسترى باشد که این همه در حق من روا دارى! آخر یک التماس من قبول کن! گربه گفت: التماس تو کدامست؟. موش گفت. توقع از تو دارم که مرا مرخص نمائى تا در این اطراف سعى نموده نقلى بجهت سر کار بهم رسانم و بیاورم و عهد کنم که بخانه خود نروم مبادا شهریار را دغدغهیى بخاطر رسد. گربه گفت: در این اطراف نقل از کجا بهم میرسد که تو براى من بیاورى؟. موش گفت: در این حوالى دکان بقالى هست و جوال گردکان، دارد هر گاه خواهش دارى همه را در خدمت تو حاضر کنم. گربه گفت. اى موش! گردکان بچه کار من میآید؟. موش گفت: اى شهریار! حلواى رنگینک و حلواى آرد که شنیدهیى از همین مغز گردکان است و وصف بسیار در باب گردکان دارم. گربه گفت: بیان کن تا بشنویم! موش گفت: آب گردکان را اگر کسى بر چشم چکاند هرگز نابینا نشود، پوست گردکان خشکرا یکجفت چکمه است لایق پاهاى مبارک شهریار که در روز برف و باران اگر از منزل خود ارادهى مطبخ و گوشه و کنار خانه کنى در پاى مبارکت کشى که اقدام شما از رطوبت محفوظ مانده گلآلوده نشود، این نکته پردازى در شاهنامه خواندهام که رستم داستان کلبهى دیو سفید مازندران را پیمانهى شراب خود ساخته بود، بنده نیز از روى شوخى پوست گردکان را بنقرهى خام گرفته پیمانه شراب ساختهام، عجب تحفهییست اما چه فایده که شهریار صائم است وگرنه برسم ارمغان بخدمت میاوردم و در عالم شوخى اگر شهریار را میل ببازى افتد چند عدد گردکان را از نشیب بفراز و از فراز بنشیب اندازم و غلطیدن آنها شوق و و رغبت تمام دارد. ,
13 صبحدم بقال بگشاید برویم گر، دکان من ز بهر گردکان گردم بگرد کردکان
14 ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب اندر طواف من بگرد گردکان و جوهرى بر گردکان
گربه گفت: اى موش بیهوش! سرما خورده را برودت هوا و سرما بکار نمیآید، و تشنهى آبرا در تلاطم دریا و غدیر سیراب نمیسازند صنعت و بازى گردکان بچه کار من میآید؟. موش دانست که گربه گرسنه است، گفت: اى شهریار! دیروز ران راست گنجشکى را یخنى کردهام چند قرص کلوچه قندى با آن ذخیره کردهام، هر گاه شهریار مرا مرخص میفرماید بروم و آنرا بیاورم!. گربه را ناخن خیال در یخنى پخته فرور رفت و زمام اختیار از دست بداد، در این مقام لسان حال موش باین بیت گویا بود: ,
16 عنان من که رها میکنى نمیدانى که با هزار کمند دگر بدست نیایم
موش خود را از دست گربه رها کرد و خویش را در سوراخ خانه انداخت، تنى چون برگ بید لرزان و دلى چون صید خورده بسنان، با خود گفت که دیگر روزها از خانه بیرون نروم تا شب در آید، و شب آرام نگیرم تا صبحدم در آید، ساعتى آرام گرفت و بعد از آن بتنعم و چیز خوردن مشغول شد و بعد از زمانى این بیت بر خواند: ,
18 اى دل ز دست دشمن چون یافتى رهائى فارغ نشین که روزى عمر دوباره یابى
گربه آنشب و روز منتظر و مضطرب و حیران، گاه میگفت که اگر موش نیاید چه خواهى کرد و چه تدبیر خواهى ساخت و این شعر میخواند: ,
20 با این همه عقل و دانش و بینش و هوش نایاب بشد دست و زبان دیده و گوش
21 بستى لب و چشم خویش، گشتى خاموش حیران و پریشان دلى از حیلهى موش
و گاه با خود میگفت البته خواهد آمد و چون در جمع کردن سفره و صحن میباشد اندک طولى بهمرسد مانعى ندارد، یا آنکه موش را امرى رخ داده که در آمدن تأخیرى واقع شده است. ,
23 آنچه من امروز کردم از ره رحمت بموش در همه عالم برادر با برادر کى کند؟
و گاهى هم میگفت: البته موش دیگر بدستم نیاید ,
25 کسى که یافت ز چنگال من بحیله رهائى اگر بدست بیاید بدان که عقل ندارد!
الحال مرا باید انتظار کشیدن تا ببینم چه میشود! و الحاصل یا خوشحالى و شاد کامیست یا آنکه باعث تاسف و پشیمانى و ندامت و و حسرت و غصه و سرزنش است و یا تمسخر بار میآورد. گربه دل در این گفتگو بسته با جگر خسته، حیران و بهر حرکتى پاى مورچه را قیاس پاى موش میکرد، تا بحدى که دیدهى انتظارى او از آمدن موش سفید گشته چون سگ چهار چشم گردیده که ناگاه در سوراخ دیوار چشمش بگربه افتاد، دید که گربه در انتظار است و دم از گفتگو بسته. موش در آنحال گفت: السلام و علیک اى شهریار! گربه گفت. علیک السلام اى موش چرا دیر آمدى؟ بسیار انتظار کشیدم، بسبب ملاقات و مؤانست که میان ما و تو واقع شده آنچنان مهر شما در سینهى من جا گیر شده از ساعتى که از یکدیگر جدا شدهییم آرام نگرفتهام، و این شعر را برخواند. ,
27 دوستان چون برگهاى غنچه از یک خلوتند تا جدا گردند از دیگر پریشان میشوند
بارى اى موش! بکجا رفتى؟ موش گفت: رفتم که بجهت شهریار، کلوچه قندى و یخنى بیاورم. گربه گفت: آوردى؟ .. موش گفت: اى شهریار معذورم بدار که در خانه اطفال خورده بودند و چیزى بهم نمیرسید، چون بنده مدتى مدید در خدمت شما بودم اطفال گمان کرده بودند که من جائى بمهمانى رفتهام و آنها خورده بودند، چند نفر را بازداشتم که برهیى بکشند، اول دل و جگرش را قلیه سازند تا شهریار ناشتائى کند، آنگاه تتمهى او را صرف چاشت و شام بکنند و قدغن شده که یک ران راستش را قورمه نمایند و ران دیگر را یخنى سازند و تتمهى او را چلوکباب بسازند، و تا مدتى مدید در مقام تعریف و هر لمحهیى تمسخر و ریشخندى مینمود. گربه گاهى از جهت خام طمعى با خود میگفت اگر چه مدتى صبر واقع میشود، اما عجب سفره رنگینى خواهد کشید و جاى دوستان و عزیزان خالى خواهد بود. و گاهى میگفت که مکر و حرامزادگى موش زیاده از آنست، زیرا که تزویر و حیله جبلى ذات شریف اوست، میترسم کة انتظار بکشم و عاقبت چیزى در جائى نباشد. گربه گفت: اى موش! جزاى من این بود که چنین مروتى در حق تو کردم و تو حالا بمن در مقام مکر و تزویر سخن میگوئى و همچنین مینماید که قول و بول تو یک حال دارد، هر وقت که خواهد بیاید، هر وقت که نخواهد نیاید!: موش گفت: اى گربه! اگر تو را عقل میبود، آنوقت از دستم نمیدادى!. *** اى عزیزان! این گفتگوى موش و گربه را گمان نبرید که بیهوده است! موش نفس امارهى شماست که بمکر و حیلهها میخواهد از دست عقل خلاصى یابد و پیروى شیطان کرده فساد کند، بعد از آن باین تمسخر و ریشخند نماید، و هر زمان بنانى و هر لحظه بنعمتى اختیار از دست عقل برباید. اى دوستان! باین طریق، صولت و شوکت گربه موش را بتصرف خود در آورد ولى عاقبت؟؟؟ نن و یخنى که از موش شنید آنچنان ملایم شد و طمع پردهى فراموشى بر دیدهى بصیرتش گذاشت که فریب خورده. موش را از دست بداد. اگر عنان از دست، بدست نفس اماره ندادى از نیل بمقصود باز نماندى. و مطلب از این حکایت اینست که در هر لفظى چندین وجه از نصیحت ظاهر میگردد، اما توقع آنکه، قیاس نکنى که بهر کس برسى بگوئى شخص خوش طبعى است. بارى، از روى خواهش دل و هوش، نصیحت بر آر از قصهى گربه و موش، تا حقیقت نفس شهوت که جواز اینها از شدت رغبت و خواهش او بهم میرسد بدانى و بیابى. و بحقیقت فنائى دنیا و اوضاع او که بزبان گربه نقل کرده دریابى. دیگر از موش و گربه از هر باب نقلها خواهى شنید و از تصوف موش و گربه مباحثه و مجادلهى بسیار خواهى دید، اما چه حاصل! میترسم بمطالبى که بکمال درک و شعور آراسته، نرسید و نصیب کم طبعان کم خرد شود و رنج این حقیر ضایع گردد. ,
29 آوردهام از بحر برون در گهر بار تا بر سر بازار دکانى بگشایم
30 فدم شده خم بر سر بازار تکبر تا گوى ز میدان سعادت بربایم
31 ترسم که شود مشتریم کم نشناسد کز بیم باین ششدر معنى بگشایم
مطلب آنکه خوانندگان و مستمعان، بکمال تدبر و تفکر در این نظر نمایند تا روزنهى خاطر خود را از پرتو این انوار معانى روشن گردانند *** باز آمدیم بر سر صحبت موش و گربه. گربه خون دل میخورد و میگفت: اى موش! طریق دوستى و مهربانى چنین نباشد که تو با من کردهیى. موش گفت: چه کردهام؟ خواستم ببینم اعتقاد تو در حق من در چه مرتبه است و اگر نه بدوستى قدیم قسم که چند نفر را باز داشتهام در هر وقت که اطعمه پخته شود مرا خبر کنند، چون دانستم که شما را تنها نشستن مشکل است آمدم تا صحبت بدارم. گربه گفت: اى موش! چیزى خواندهیى؟. موش گفت: کوره سوادى دارم، اما در نحو وقوف و مهارتى تمام دارم. گربه گوش بقول موش نموده با هم بصحبت مشغول گردیدند. گربه گفت: اى موش! دیوان خواجه حافظ را خواندهیى؟ موش گفت: بلى! هر گاه میخواهم از خانه بیرون آیم فالى از دیوان حافظ میگیرم و چندى از مقام راک و پنجگاه میخوانم و بیرون میآیم. گربه گفت: اى موش پس آوازى هم دارى؟ موش گفت: بلى. گربه گفت: در پرده شناسى آیا مهارتى دارى؟. موش گفت: بلى! علم موسیقى را هم خوب میدانم. گربه گفت: پس معلوم است که در مقامات دستى دارى؟. موش گفت: بنده در مقامات مهارت تمام دارم. گربه با خود خیال کرد و گفت میتوان بطریقى در سفره آوردن و نیاوردن موش اطلاع یافت و هر چند سفره نیاوردن موش بر من معین است لکن شک دارم در لا و نعم بلکه شکى در لا و یقینى در نعم، دیگر گفت: اى موش! دیوان خواجه حافظ نزد بنده هست خواهى در باب نمک خورى و و صافى و راستى با یکدیگر فالى باز کنیم؟. موش گفت: بسیار خوبست!. گربه کتابرا برداشت و نیت کرد که آیا موش این وعده سفره که با من کرده است راست و یا دروغ است و یا اینکه مکر و حیله کرده است: کتاب را باز کرد این غزل آمد: ,
33 نقد صوفى نه همین صافى بیغش باشد اى بسا خرقه که شایستهى آتش باشد
34 صوفى ما که ز ورد سحرى مست شده شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد
35 خوش بود گر محک تجربه آید بمیان تا سیه روى شود هر که دروغش باشد
چون این فال را بنیت مشوش برداشتهیى، باید بنده خود نیت کنم تا چه برآید. گربه گفت: خوبست شما نیت کنید. موش کتاب را برداشت و نیت کرد، این غزل آمد: ,
37 صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
38 بازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
گربه گفت: اى موش! از این بهتر و خوشتر فالى نمیباشد زیرا که تو صوفى و من طالب علم. مرا اهل راز کردند زیرا که ما اهل درس و بحثیم، الحال بر من ظاهر شد که تو دروغ میگوئى و در مهربانى موافق نیستى. موش گفت: اى شهریار! مرا شرمندگى میدهى، من نام تو را صریح بخوانم و خیانت و بیمهرى را ظاهر گردانم. گربه گفت: کدامست؟. موش این شعر را برخواند: ,
40 اى کبک خوشخرام که خوش میروى بناز غره مشو که گربهى عابد زاهد نماز کرد
اى گربه! چرا ما و تو هر دو سرگردان و در انتظار یکدیگر نشسته باشیم و بیهوده در مکر و حیله بر یکدیگر گشاده، حقیقت آنکه دل من با تو صافست اما دل تو را صاف نمىبینم و اگر نه چه معنى دارد که مکرر حرف آزمایش میزنى آخر الامر محبت بنده بر تو ظاهر میشود. بارى، اگر اى شهریار! دماغى دارى، تا رسیدن سفره داستانى بیان کنم گربه گفت: خوبست! بیان فرمائید موش گفت: ,