- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزی پسری با پدر خویش چنین گفت کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید
2 گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید
3 عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید
4 بازار یکی مزرعهٔ تخم فسادست زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید
5 امید مکن راستی از پشت بنفشه تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید
6 قولی نبود راستتر از قول شهادت زان در همه بازار یکی راست نگوید