- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی طفل دیدم به شوق و شعف که از ابلهی داشت ماری به کف
2 صلا دادم او را و کردم نهیب که از دست بگذار مار مهیب
3 درین کودکی از خرد ساده ای به رنگینیش دل عبث داده ای
4 فریبا چه گردی به نرمی مار؟ که آخر برآرد ز مغزت دمار
5 بیفکن ز دست خود این جان گزای که الفت بلایی ست با ناسزای
6 محبت نباشد به مار از رشاد منت گفتم ای طفل عاقل نهاد
7 بود مار، دنیای دشمن سرشت چو طفلند دنیاپرستان زشت
8 به عالم بسی دشمن دوست روست نه هرکس کند فرق دشمن ز دوست
9 گرفتار افسون اهریمن است که مغرور این دشمن پرفن است
10 زنابخردی جانگدازی کند چوکودک که با مار بازی کند