یکی پرسید از منصور از عطار نیشابوری جوهرالذات 30

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

یکی پرسید از منصور کابلیس

1 یکی پرسید از منصور کابلیس که دائم هست اندر عین تلبیس

2 بدی جُمله از او آمد پدیدار از این سر باشد اینجا او خبردار

3 همه زشتی عالم زو عیانست که اینجا بیشکی دون جهانست

4 چگوئی بهر او ای راز دیده چنان کاینجا توئی او باز دیده

5 حقیقت میشناسد مر خدا او مر این مشکل ز بهر حق مراگو

6 جوابش داد منصور گزیده که چون ابلیس نبود راز دیده

7 چنان کابلیس اینجا دوست دیدست حقیقت همچو او دیگر که دیدست

8 چنان کو یافت در حق آشنائی نداندیافت مطلق روشنائی

9 چو او دیگر کسی در دور عالم که او دیدست حق اینجا دمادم

10 یقین او دید حق اینجا دمادم که از وی هست چندین غم دمادم

11 حقیقت اوست اینجا راز محبوب اگرچه طالبست او دیده مطلوب

12 حقیقت عاشق چابک سوارست که او را در جهان این یادگار است

13 تمامت انبیا دیدست اینجا وز ایشان راز بشنیدست اینجا

14 تمامت انبیا کرده سؤال او بهر وجهی در اینجا حسب حال او

15 بپرسیدست از صاحب کمالان حقیقت راز خود در سرّ جانان

16 همه با او در اینجا راز گفتند ز دید خویش با اوباز گفتند

17 چنان کو دید خودداند در اسرار کسی زونیست اینجاگه خبردار

18 چنان کو دیدخود دیدست در خلق گهی در عین زنّار است و گه دلق

19 گهی اندر خراباتست ساکن گهی اندر مناجاتست ایمن

20 گهی در کعبه بر درگه ستادست گهی بر خاک پای شه فتادست

21 گهی در میکده او دُرد نوشست گهی گویا و گه گاهی خموشست

22 گهی از بیم جانانست حیران گهی در پرده جانانست پنهان

23 گهی در کافری بستست زنّار گهی در عین اسلامست در کار

24 گهی درخلوت تن در مقیم است گهی با هر کس اینجاگه سلیم است

25 گه یاندازد او ذرّات از راه گهی گم کرده آرد بر سر راه

26 گهی راهت نماید گه کند گم ترا چون قطرهٔ در عین قلزم

27 گهی اندر حقیقت ره نماید گهی اندر طریقت ره گشاید

28 گهی در عالم تحقیق باشد گهی کافر گهی زندیق باشد

29 از آن خوانندش اینجاگاه ابلیس که باشد دائماً در عین تلبیس

30 نه دائم اندر اینجا برقرار است بهر سیرت عجب ناپایدار است

31 نه یک رنگست اینجا در دو رنگست از آن نزدیک هرکس خوار وننگست

32 نه یک رنگست دائم در دوئی اوست چنین بودن بر عاقل نه نیکو است

33 حقیقت اصل او از عین نارست از آن پیوسته نزد عقل خوارست

34 ولیکن من از او یک چیز دانم از او اینجایگه رمزی برانم

35 حقیقت دیدمش در عشقبازی که این رازم نماید پیشبازی

36 که در لعنت چنان او استوار است که دائم اندر این سر پایدار است

37 چنان در عشق محبوس و اسیرست که اندر طوق لعنت بی نظیر است

38 چنان کاندر جهان او خوار آمد یقین در عشق برخوردار آمد

39 تمامت انبیا از لعنت حق گذرکردند و جستند رحمت حق

40 تمامت انبیا از سرّ لعنت شدند ترسان همی در عین حضرت

41 تمامتانبیا ترسان از ایناند که ایشان اندر این ره راز بینند

42 همه ترسان شدند از لعنت یار تبه بردند اندر حضرت یار

43 همه ترسان شدند اینجایگه کُل نیارستند یک ذرّه مر این ذل

44 حقیقت بار شه اینجا کشیدن زهی ابلیس این تاوان کشیدن

45 ترا زیبد که بار آن کشی تو در اینجاگه رقم برجان کشی تو

46 ترا زیبد که اینجا طوق لعنت نهی بر گردن اندر شور حضرت

47 ترا زیبد که بار آن کشیدی حقیقت زهر جان جان چشیدی

48 دگر گفتاکه ابلیس است ملعون که اینجا دید راز سرّ بیچون

49 بیک سجده که اینجاگه نکرداست نظر کن تا که چندین زخم خورداست

50 بیک سجده که در اوّل نکرد او حقیقت تا قیامت زخم خورد او

51 حقیقت من زنسل آدممم باز که منصورم در اینجا صاحب راز

52 در آن لحظه که آدم گشت پیدا ز دید جزو و کل در خود هویدا

53 حقیقت دزد را هم بود ابلیس نظر کردم در اینجاگه بتلبیس

54 چو گنج آدم اینجا مینهادم حقیقت این لعین را در گشادم

55 درون جسم آمد او نهانی نظر میکرد سرّ کن فکانی

56 یقین گنج آدم یافت اینجا حقیقت در نهان دم یافت اینجا

57 بدید او سر بیچون و چگونم حقیقت راه برد از اندرونم

58 حقیقت جان بدید ودل عیان یافت درون ما همه راز نهان یافت

59 حقیقت دزد گنج من شد ازدید نظر میکرد اینجا سرّ توحید

60 عیان گنج من کرد او نظاره حقیقت دید دیدم من چه چاره

61 مرا چون گنج بنمودم در اینجا حقیقت سجده فرمودم در اینجا

62 ملایک سجدهٔ آدم نمودند ز ذات ما یقین واقف نبودند

63 همه سجده بما کرده ملایک که آدم زبدهٔ کل ممالک

64 چو سرّ دیدند اینجا سجده کردند ملایک جملگی این گوی بردند

65 حقیقت سجده اینجاگه نکرد او ز من اینجایگه او زخم خورد او

66 تمامت انبیا اینجای ظاهر همه در قالب آن پاک ناظر

67 نکرد این سجده بیرون شد ز رحمت حقیقت یافت آن دم طوق لعنت

68 چو نافرمانی ما کرد گردون یقین از ذات ماافتاد بیرون

69 اگراو این زمان مردود راهست حقیقت آخر اینجا عذرخواهست

70 حقیقت مانده اینجا راه بین است مر او را لعنتش تا یوم دین است

71 حقیقت لعنتش از ما است رحمت ولیکن رحمت آمد به ز لعنت

72 یقین میدان که رحمت آخر کار بخواهد کرد بر جمله بیکبار

73 یقین میدان که لعنت هم از او بود که ابلیسست ز آتش نه نکو بود

74 ز خود بینی همی در لعنت افتاد ز قربت دور شد بی رحمت افتاد

75 یقین هر کس که دور ازدوست باشد نه مغزی باشد او کل پوست باشد

76 حقیقت قصّهٔ ابلیس این است که اینجاگاه بیشک راز بین است

77 اگرچه سالک واصل نموده درِ بسته بیک ره برگشوده

78 ز ابلیسی کنون بیرون شدستی حقیقت ذات کل بیچون شدستی

79 حقیقت اینهمه از بهر آن بود که تا ابلیس آخر در عیان بود

80 که او در عین نافرمانی دوست حقیقت بازماند اندر سوی پوست

81 تو گر مرد رهی مانند ابلیس مباش اینجایگه درمکرو تلبیس

82 برون کن دیو ابلیس ازدماغت منوّر کن بنور کل چراغت

83 یقین دنیا است ابلیس این بدان تو گذر کن بیشکی زین خاکدان تو

84 هر آنچه فکر بد باشد طبیعت تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت

85 برون کن فکر بد از خاطر خویش دو روزی باش اینجاناظر خویش

86 دو روزی کاندر این دنیای دونی حقیقت ذرّهها را رهنمونی

87 نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت حقیقت باش اندر عین قربت

88 تو اندیشه ز خود کن تا که چونی که تو از هر دو عالم مر فزونی

89 ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست نکردست این در اینجا لعنت دوست

90 ترا سجده نکرد ابلیس نادان ز لعنت گشت پرتلبیس نادان

91 ترا سجده نکرد و طوق لعنت بگردان یافت بیرون شد زرحمت

92 ترا سجده نکرد ای جوهر کل چنین افتاده شد در عین این ذل

93 به بین تا تو چه چیزی ای دل و جان که بنمودست رویت جان جانان

94 به بین تا تو چگونه آشنائی که در اعیان تو دیدارِ خدائی

95 ببین ذات خدا در خویش موجود ترا اسرار کل در پیش معبود

96 ببین ذات خدا در خود نمودار برون شو این زمان ز ابلیس و پندار

97 ببین ذات خدا در خود نه ابلیس میندیش از ریا و مکر و تلبیس

98 ببین ذات خدا ابلیس بگذار اگرمرد رهی تلبیس بگذار

99 ببین ذات خدا ای صادق کل اگر هستی حقیقت عاشق کل

100 ببین ذات خدا اینجا و بشناس رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس

101 که تو برتر ز عقل و عکس ناری اگر اینجا حقیقت پایداری

102 ترا از ذات خود موجود کردست حقیقت نقش خود معبود کردست

103 ترا از ذات خود کردست پیدا در این عالم ز عقل کل هویدا

104 ترا از ذات خود پیدا نمودست ابا تو گفته و ازتو شنودست

105 ترا ازذات خودبنمود بینش بتو پیداست بودآفرینش

106 تو مغزی این زمان در صورت پوست حقیقت چون بیابی صورت اوست

107 تو مغزی ز آفرینش رخ نموده حقیقت خود بخود پاسخ نموده

108 تو مغزی این زمان در عین دنیا ترا پیدا شده دیدارمولا

109 تو مغزی این زمان اعیان نموده حقیقت خویش را پنهان نموده

110 تو مغزی این زمان اعیان بدیده از آن منزل بدین منزل رسیده

111 ز ذاتِ پاکِ او پیدا نمودی دو روزی نقش در دنیا نمودی

112 ز ذاتِ پاکِ او اعیانِ رازی تو سیمرغی بصورت شاهبازی

113 اگر شاهت نماید روی اینجا ورا بینی تو از هر سوی اینجا

114 ترا شاهست اینجا صورت جان حقیقت چون نمیدانی تو ایشان

115 باسمی لیک جان جانت اینجاست حقیقت سرّ مر پنهانت اینجاست

116 باسم آدمی تو لیک معنی چو آخر بنگری دیدار مولی

117 حقیقت در تو دیدارست بنگر که سر تا پای تو یارست بنگر

118 حقیقت درتودیدار الهست ز سر تا پای تو دیدار شاهست

119 تو شاهی اندر این عالم فتاده بصورت سیرت آدم فتاده

120 تو شاهی اندر این عالم یقین شاه درونِ جانت هم خورشید و هم ماه

121 تو شاهی اندر این دنیا حقیقت نشسته بر سر تخت شریعت

122 وزیر تست عقل کل ندانی که بر تخت شریعت کامرانی

123 وزیر تست عقل و پادشاهی که مشتق گشته از خورشید و ماهی

124 وزیر تست عقل کل درونت بسوی ذات اینجا رهنمونت

125 وزیر تست عقل اندر ممالک تو عشقی لیک اندر عشق هالک

126 مقام سالکی درتو بدیدست حقیقت واصلیات ناپدیدست

127 تو هستی سالک کون و مکانی که ره در سوی آن کل بازدانی

128 حقیقت عقل کل با تست دریاب درون خانهٔ از عشق درتاب

129 حقیقت عقل کل همسایهٔ تست تو خورشیدی و او چون سایهٔ تست

130 تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار تمامت بین و پایه پایه بگذار

131 تو خورشیدی ز ذات کل نموده حقیقت عقل کل را در ربوده

132 بمعنی و بصورت جان جانها درون تست اینجاگه نهانها

133 غرض چون پردهٔ در پیش رویست دردن پرده او در گفتگویست

134 غرض چون پرده بر رویت فتاده چنین دیدار هر سویت فتاده

135 اگر این پرده بر خیزد ز دیدار معاینه به بینی خود پدیدار

136 اگر این پرده برخیزد ز رویت نماند این نفس خود گفتگویت

137 اگر این پرده برخیزد ز اسرار چه بینی در حقیقت لیس فی الدّار

138 در آن عین فنا در خویش منگر که یکّی در یکی است پیش منگر

139 یکی داری و در عین دوبینی مر این اسرار اینجاگه نه بینی

عکس نوشته
کامنت
comment