- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی پرسید از آن دیوانه در ده که از کار خدا ما را خبر ده
2 چنین گفت او که تا گشتم من آگاه خدا را کاسه گردیدم درین راه
3 بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست ببادش داد و آنگه خرد بشکست
4 اگر از خاک برگیری کفی خاک بپرسی قصهٔ از خاک غمناک
5 بصد زاری فرو گرید چو میغی ز یک یک ذره برخیزد دریغی
6 ز اول روز این چرخ دل افروز دریغ خلق میساید شب و روز
7 تو گویی بر زمین هر ذرهٔ خاک ز فان حال بگشادند بی باک
8 که ما را زیر خاک افکندی آخر تو هم زود این کمر بربندی آخر
9 الا یا غافلان تا کی پسندید که ما را زیر پای خود فکندید
10 در اول چون شما بودیم ما همه چو ما گردید در آخر شما هم