یکی پیری ز پیران از عطار نیشابوری جوهرالذات 84

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

یکی پیری ز پیران گشت واصل

1 یکی پیری ز پیران گشت واصل مر او را گشت کل مقصود حاصل

2 چنان شد کز همه عالم نهان شد درون خلوت دل جان جان شد

3 شب و روزش به جز طاعت نبُد کار ز کل قانع شده بر روی دلدار

4 چنان واصل بُد اندر خانقه او نهانی دیده بودش روی شه او

5 مریدان داشت بسیاری مر آن پیر همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر

6 ولیکن پیر مرد ناتوان بود ز معنیّ حقیقت جاودان بود

7 بصورت بس ضعیف و معنی آباد همه در پیش او بُد در صفت باد

8 مگر روزی مریدی رفت پیشش بمعنی بُد مرید و بود خویشش

9 سلامی کرد نزدیکش بحالی وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی

10 بگفت ای واصل عصر زمانه مرا شیطان همی گیرد بهانه

11 دمادم عین آزارم نماید بر هر کس زبون خوارم نماید

12 بر هر کس کند رسوا و خوارم ز طعنش آن زمان طاقت ندارم

13 ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر نذارم باری اینجاگاه تدبیر

14 دمادم خون من اینجا بریزد بکین و بغض این جا می ستیزد

15 مرا اینجایگه او منفعل کرد دمادم پیش خلقانم خجل کرد

16 اگر بسیارگویم شرح شیطان که او با من چهاکردست از اینسان

17 ملال آید ترا ای شیخ اکبر مرا زین حادثات ای شیخ غمخور

18 تو شیطان خودی آزار کردی ابا خود دائما اندر نبردی

19 ز خود میبینی اینجاگه بخواری که عمر خود بضایع میگذاری

20 ز خود دیدی بلا و رنج و محنت که خود را میدهد پیوسته زحمت

21 خود آمیزش تو کردستی کسان را از آن آزار میبینی تو جان را

22 تو آمیزش مکن با کس چو من شو مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو

23 تو خود را باش آنگاهی خدابین وگرنه در بر شیطان بلا بین

24 ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن ز جانت در گذر جانان طلب کن

25 ز نفس خویشتن شود دور و شونور که تا در نزد حق باشی تو مشهور

26 بلای تو ز نفس تست اینجا که اینجا میکنی تو شور وغوغا

27 بلا میآید از تو بر تو اینجا که اینجا میکنی پیوسته سودا

28 بلا میآید اینجا بر تو از تو کجا باشد خوشی اکنون بر تو

29 بلا از تست تو عین بلائی که اینجامیکنی تو بیوفائی

30 بلا از تست شیطان خود چه باشد برِ تلبیس تو شیطان که باشد

31 بلا از تست زوبینی زهی دوست نداری هیچ مغزی و توئی پوست

32 بلا ازتست نفس خود زبونی از آن کز خانه رفتی در برونی

33 بلا از تست میبینی ز شیطان تو شیطانی و کافر نامسلمان

34 مسلمان کرد اوّل تو زبودت که شیطان نیست آخر می چه بودت

35 مسلمان هست بسیاری بگفتار مسلمانی همی باید بکردار

36 مسلمانی چه باشد راستی دان ز عین راستی تو رخ مگردان

37 چرا از نفس میداری تو فریاد مرا این معنی من میدار دریاد

38 تو شیطان خودی و رهزن خود فتادستی تو در فکر و فن خود

39 تو شیطان خودی و می ندانی که بَدها میکنی در دهر فانی

40 تو آمیزش مکن با خلق زنهار که مانی ناگهی زیشان گرفتار

41 چرا چندین تو در بند خلایق شدستی دور و ماندستی ز خالق

42 خلایق جملگی جویای خویشند در اینجاگاه سرگردان خویشند

43 همه در بند افسوس و تو در جاه شده مانند کفتار اندر این چاه

44 همه همچون سگ مردار خوارند از آن چندی فتاده زار و خوارند

45 همه اینجایگه مانده اسیرند که چون مردارناگاهی بمیرند

46 همه اندر پی دنیای مردار فتاده دور مانده هم ز دلدار

47 چو کرکس جملگی در بند مردار شده اندر نهاد خود گرفتار

48 چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان تو بیش از این وجود خود مرنجان

49 مرنجان خود که بس چیز لطیفی بجوهر برتر از اشیا شریفی

50 توئی از اصل فرط جوهر یار که ازوی آمدستی تو پدیدار

51 نمیدانی که آوردت از آنجای پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای

52 چو گم کردی وی اندر عشقبازی تو همچون لاشه خر تا چند تازی

53 در این دنیاکه آزار است جمله خدا زان خیر بیزار است جمله

54 مثال خاکدان پر ز آتش چرا بنشستی اندر وی چنین خوش

55 خوشی با ناخوشی دنبال باشد نبینی عاقبت چون حال باشد

56 چو حال خویش میدانی در آخر چرا خود رانمیدانی در آخر

57 چو زیر خاک خواهد بدتراجا چرا پردازی اینجاخانه و جا

58 ازآن اینجا دل خود شاد کردی که مال خانه را آباد کردی

59 خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو تو دیوانه شدی ای مرد کالیو

60 بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی که اندر عاقبت چون مه بکاهی

61 نمیبینی که مه هر ماه در بدر شبی دارد در اینجا لیلةالقدر

62 که میگیرد کمال اینجا ز خورشید ولی در عاقبت چون نیست جاوید

63 کمالش ناگهان نقصان پذیرد چو پیش عقده میافتد بمیرد

64 بدان کاندر پی نقصان کمالست پس آنگاهی ز بعد آن زوالست

65 در آخر چون کمال آید پدیدار اگر مرد رهی میباش هشیار

66 بهر کار اوّل و آخر تو بنگر که هر چیزی بود دنیال آن شر

67 ببین در راه حق خود را زمانی که پر حسرت شدی اینجا جهانی

68 ببین کین آفتاب مانده عاجز نکرد از خواب چشمی گرم هرگز

69 ببین مه را که چون اندر گداز است گهی اندر نشیب و گه فراز است

70 تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا که خواهی گشت آخر هالک اینجا

71 هلاکت آخرت اینجا یقین دان تو خود را اندر اینجا پیش بین دان

72 دلت نوریست از انوار بیچون فتاده اندر اینجاگه پر از خون

73 دلت نوریست اینجاگاه رهبر اگر مرد رهی اینجا تو رهبر

74 دلت نوریست عین جاودانی ولی جانست عین بی نشانی

75 بسی اینجا سلوک خویش کرد است هنوز اندر درون هفت پردهست

76 اگرچه راه پر کرده است اینجا نظر کرده بدش در عین ماوا

77 رهی نادیده و بر سر دویده میان خاک وخون ره طپیده

78 عجایب مانده سر گردان چو پرگار طلبکارست اینجاگاه مریار

79 طلبکار است و میجوید نهانش که تا جائی مگر یابی نشانش

80 دل از هر سو که خواهد شد بناچار بماندست او یقین در پنج و درچار

81 دلا تا چند از هر سو دوانی چرا احوال خود اینجا ندانی

82 همه باتست این شرح و معانی تو مانده اینچنین حیران بمانی

83 همه با تست تو چیزی نداری که سلطانی و بیشک شهریاری

84 تو سلطانی وجودی اندر اینجا حققت بود بودی اندر اینجا

85 تو سلطانی و جمله چاکر تو ولی جانست اینجا رهبر تو

86 توئی سلطانی و سرّ لامکانی بمعنی برتر از هفت آسمانی

87 تو سلطانی و اینجا نیست جایت طلب کن اندر اینجاگه سرایت

88 که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت بس دیدی در اینجاگه تو محنت

89 گذر کن زود تو بینی تو خانه که افتادی میان صد بهانه

90 چو داری خانهٔ نامی در اینجا چرا اینجا چنین ماندی تو تنها

91 تو با جان مرهمی کن تا توانی که جان بنمایدت راه نهانی

92 تو با جان مرهمی کن ای دل خوش که تا بیرون شوی از عین آتش

93 تو با جان مرهمی کن ای دل دوست که بیرون آئی اینجاگاه از پوست

94 تو با جان مرهمی کن تا شوی لا رسی تو ناگهان در عین الّا

95 تو با جان مرهمی کن تا شوی جان که هم جانی و گردی عین جانان

96 تو با جان مرهمی کن تا برِ یار بجائی کان نگنجد هیچ دیّار

97 تو باجان مرهمی پیوسته اینجا حقیقت یک نفس پیوسته اینجا

98 تو خودجانی و بی قلب اوفتادی که اینجاگاه تو همراه بادی

99 مده بر باد خود را یاد میدار که ناگاهی شوی در نزد دلدار

100 چو تو اندر ید اللّهی فتاده سراسر هست اینجا برگشاده

101 رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار کنون ای دل تو معذوری در اینکار

102 دل ودلدار هر دو یک صفاتید حقیقت ای محقق نور ذاتید

103 تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان در این حسرت بسی خود را مرنجان

104 چو همراه دل ودل همره تست کنون اینجایگه او همره تست

105 چو همراه دلی و او ترا شد از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد

106 ره جانان بیکره در نوردید در این ره هر دو با هم یار گردید

107 چو در یک ذات اینجا هم صفاتید ولیکن اندر اینجا بی صفاتید

108 برانید این زمان خود را در آن ذات رهائی را دهید اینجای در ذات

109 یکی گردید اندر عالم کل که تا رسته شوی در عین این ذل

110 یکی گردید از عین دوتائی که تا یابید اعیان خدائی

111 یکی گردید اندر جوهر ذات که دارید این زمان در عین آیات

112 یکی گردید تا جانان ببینید عاین خویشتن پنهان ببینید

113 یکی گردید تا جانان شویدش حقیقت عین آن حضرت بویدش

114 یکی گردید در دید خدائی که تا پیوسته گردید از جدایی

115 یکی گردید کز اصل خدائید که این دم در عیان وصل خدائید

116 جهان جان شما را هست دیدار همه جزوی و کل اینجاخریدار

117 شما را بس شما اینجا نمانید دوید اینجا و سرّ حق بدانید

118 نه چندانست اینجا قصهٔ دل که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل

119 نه چندانست اینجا سرّ اسرار که جان آید ز گفت من بدیدار

120 نه چندانست اینجاگه معانی که بتوان کردنم اینجا بیانی

121 نه چندانست اینجا درد و تیمار که بتوان ساخت الّا با رخ یار

122 که ما را مرهم جان ودلست او گشاینده رموز مشکلست او

123 حقیقت او مرا هر لحظه جانی دهد اینجایگه هم داستانی

124 که بر دید این همه از دیدن اوست نمیبینم یقین چیزی به جز دوست

125 غم دنیا بسی خوردم حقیقت بسی رفتم در این راه طبیعت

126 بآخر بازدیدم سرّ جانان شدم اندر نهاد ذات پنهان

127 بسی در دین ودنیا راز راندم کنون چون پیرگشتم بازماندم

128 جوانان طعنهٔ خوش میزنندم به طعنه در دل آتش میزنندم

129 ولکین هست صبرم تا که ایشان چو من بیچاره گردند و پریشان

130 ز پیری سخت غمخوار و اسیرم همی بینم که اکنون سخت پیرم

131 تنم بی قوّتست و جان ضعیفست ولیکن در مکانی دل شریفست

132 بیکره غرق ذات اندر صفاتست در دل اینجاگه عیان نور ذاتست

133 دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه همه اندر شریعت یافت ناگاه

134 شد اینجاگاه اندر آخر کار اگرچه برکشید او رنج و تیمار

135 در آخر در گشودش ناگهانی بر او شد منکشف راز معانی

136 در آخر گشت اینجا گاه واصل شدش مقصود اینجاگاه حاصل

137 در آخر باز دیدش روی دلدار که پرتو نیست اندر کور دلدار

138 بسی دردی که خوردست این دل من نمیداند کسی این مشکل من

139 بدرد این یافتم و ز پایداری دمی اینجا ندارم من قراری

140 ز بس اینجایگه سالک بُدم من ز ناکامی عجب هالک بُدم من

141 سلوک جمله اشیا کردم اینجا ز پنهانیش پیدا کردم اینجا

142 بسی گفتم من اندر عین افلاک رها کردم نمود آب با خاک

143 نشانی یافتم در بی نشانی حقیقت یافتم گنج معانی

144 یکی گنجی طلب میکردم از خویش حجاب اینجا بسی برخاست از پیش

145 ز ناگه دست سوی گنج بردم ندیدم هیچ چندی رنج بردم

146 چو مخفی بود گنج یار اینجا چگویم نیستم گفتار اینجا

147 بسی سوادی این تقویم پختم هنوز از خام کاری نیم پختم

148 بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن جواهرهای این معنی بسفتن

149 مرا باید حقیقت هر معانی که کردستم در اینجا جانفشانی

150 بسی با رند درمیخانه گشتم در آخر از همه بیگانه گشتم

151 بسی اندر چله سی پاره خواندم کتب آخر در این دریا فشاندم

152 بسی کردم طلب اسرار جانان بهر نوعی در این گفتار پنهان

153 حقیقت دُر فشانی کردهام من از آنجاگوی وحدت بردهام من

154 که کردستم سلوک دوست اینجا رها کردم حقیقت پوست اینجا

155 چو مغز جان بدیدم از نهانی مرا آن بود کل عین العیانی

156 ز مغز جان حقیقت باز دیدم همه اندر شریعت باز دیدم

157 شریعت سرّ نمایم بود اینجا شریعت درگشایم بود اینجا

158 شریعت راز بنمودم حقیقت همه من یافتم عین شریعت

159 دلا اکنون چو دید یار داری ز معنی منطق بسیار داری

160 تو چندین این بیان آخر چه گوئی همه از معنی ظاهر چگوئی

161 چو باطن هست از ظاهر گذر کن بسوی ذات کل آخر نظر کن

162 چو اینجا هست روحانی ز ظلمت گذرکن تا نیابی رنج و محنت

163 اگر در عالم پر نور اُفتی وز این دار فنا کل دورافتی

164 چو درای ذات در افعال ماندی چرا در گفتن هر قال ماندی

165 مُوحّد باش و چون مردان ره شو برافکن دید خود دیدار شه شو

166 موحّد گرد و یکتائی طلب دار که تا آگه شوی هر لحظه از یار

167 تو آگاهی ولی آگه تر آئی اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی

168 تو آگاهی زسرّ لامکانی ولی بر هر صفت اسرار دانی

169 تو آگاهدلی در صورت خود بمانده بود اندر نیک و دربد

170 کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا همه دشواریت آسان شد اینجا

171 همه فضل تو در عین صفت بود درونت پر ز درد و معرفت بود

172 ز دریای دلت در جوهر ذات شود اینجای همچون عین ذرّات

173 همه آلایشت در عین دنیا بشد شسته وجودت شد مصفّا

174 وجود جان شد و جان گشت جانان چو خورشیدی کنون در عشق تابان

175 چو خورشیدی کنون نور جهانی همی یابی عجایب در نهانی

176 تو خورشیدی از آن ذرّات عالم شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم

177 تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست ولیکن در میان همسایهٔ تست

178 تو خورشیدی و هستت ماه انور ز ذات خویش اینجاگاه غم خور

179 تو خورشیدی درون سینه داری ز نور جان جان دیرینه داری

180 دلا اکنون تو خورشیدی در این تن عجب گردانی از افلاک روشن

181 منوّر شد جهانی و ز توپر نور که اندر عالمی بیشک تو مشهور

182 منوّر شد ز تو اجسام ذرّات که هستی بیشکی تو نور آن ذات

183 توئی نور و در این ظلمت فتادی ولیکن عاقبت سر برگشادی

184 سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو چرا مانده کنون در پردهٔ تو

185 از این پرده نظر کن هم توئی تو چرااکنون توئی اندر دوئی تو

186 منت میدانم و تو نیز میخوان که دارم من در اینجا سرّ یکسان

187 تو همراهی ابا من هرکجائی چرا اندر چنین دیدی بنائی

188 عیانست اندر اینجا آنچه جستی یقین است اینکه بر کام نخستی

189 بمانده زود ازین پرده برون آی همه ذرّات را تو رهنمون آی

190 همه ذرّات حیران تو هستند ز پیدائیت پنهان تو هستند

191 چراچندین تو اندر بند صورت شدستی این چنین پابند صورت

192 ترا چون ذات هست اینجا عیانی ترا اعیانست اسرارمعانی

193 از این عالم ندیدی هیچ سودی وزین آتش ندیدی جز که دودی

194 زیانت سود کن ز آتش برون شو تو اکنون گوش دار این پند بشنو

195 یکی خواهی شد ای دل در بر من سزد گر هم تو باشی غمخور من

196 دل حق بین که حق داری تو درخویش طلب کن در بر خود رهبر خویش

197 دلا حق بین و وز حق میمشو دور مشو چندین تو اندر خویش مغرور

198 دلا حق بین که حق خواهی شدن تو در آخر جزو و کل خواهی بدن تو

199 دلا حق بین و اندر حق فنا گرد که سرگردان نباشی اندر این درد

200 دلا حق بین و از حق باش جان تو چو دیدی این زمان راز نهان تو

201 صفاتی این زمان و راز دیده نمودخود در اینجا باز دیده

202 چو دیدی باز مرانجام وآغاز در آن حضرت نخواهی رفت تو باز

203 تو شهباز جهان لامکانی برون پروازِ کل اندر معانی

204 تو شهبازی و شه راباز بین تو که تا باشی بکل عین الیقین تو

205 عجایب جوهری داری تو ای دل زمانی بنگرت این رازمشکل

206 عیان بین باز اکنون درنهانی اگرچه تو دلی مانند جانی

207 درون خود نظر کن حق یکی دان تو خود حق را یین و بیشکی دان

208 که هستی پس چرا حیران شدستی یقین بنگر که کل جانان شدستی

209 حقیقت حق عیانست ای دل اینجا بمعنی برگشاید مشکل اینجا

210 حقیقت حق عیانست ای دل راز بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز

211 حقیقت حق عیان و تو نهانی چرا اسرار خود اینجا ندانی

212 حقیقت حق عیانست و یقین اوست ترادرمغز بگذر زود زین پوست

213 حقیقت حق عیان و تو خدائی مکن اکنون زبود حق جدائی

214 حقیقت حق عیان بنگر ورا تو که هستی در نهان ماورا تو

215 یقین در عشق کل اینجا قدم زن اناالحق با من اینجا دم بدم زن

216 دمادم زن اناالحق با من اینجا که گفتم راز کلّی روشن اینجا

217 دمادم زن اناالحق همچو من تو اناالحق بر همه آفاق زن تو

218 دمادم زن اناالحق چو حقی هان که پیدا شد ترا در عشق برهان

219 دمادم زن اناالحق گر حقی دوست اگرچه در عدم مستغرقی دوست

220 دمادم زن اناالحق در نمودار ز شوق دوست شو آونگ از دار

221 دمادم زن اناالحق بر سر دار که بنمودست اینجا یار رخسار

222 دمادم زن اناالحق چون احد تو بریز و بگذر ازدید خرد تو

223 دمادم زن اناالحق چون شدی حق شده فاش اندر اینجا راز مطلق

224 دمادم زن اناالحق در همه راز درون خود نگر انجام و آغاز

225 دمادم زن اناالحق چون یکی یار ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار

226 چو گشتی واصل از دیدار رویش یکی بینی گرفته های و هویش

227 چو گشتی واصل اندر حق نهانی درون جملگی تو جانِ جانی

228 چو گشتی واصل اندر حق دمادم نمود سیر او بنگر بعالم

229 چو گشتی واصل و جانت یکی شد نمود هر دو عالم کل یکی شد

230 چو گشتی واصل و آغاز دیدی هم از انجام خود را بازدیدی

231 چو گشتی واصل اندر کوی معشوق نه بینی جز عیان روی معشوق

232 چو گشتی واصل و دلدار یابی پس آنگه خویشتن دلداریابی

233 چو گشتی واصل اندر دار معنی یکی بینی همه بازار معنی

234 چو گشتی واصل اندر خودببین تو نمود هر دو عالم در یقین تو

235 چو گشتی واصل از اعیان جمله تو باشی در نهان پنهان جمله

236 چو گشتی واصل و بینی حقیقت همه از بهر تو اندر طریقت

237 چو گشتی واصل اینجا جمله یابی تو باشی بیشکی گر این بیابی

238 چو گشتی واصل و منصور گردی ببینی جمله وَنْدر نور گردی

239 ببینی جملگی اندر دل و جان تو باشی در همه ذرّات پنهان

240 ببینی لامکان اندر مکان گم مکان لامکان در لامکان گم

241 ببینی لا و الّا گرد ولا شو ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو

242 ز عین واصلان در یاب حق را ببر از جزو و کل کلّی سبق را

243 چو میدانی کز آن بودی که بودی که بود خود در اینجاگه نمودی

244 ز بود خود چرا غافل شدستی که جانِ جانی اینجا درگذشتی

245 نه جای تست اینجاگرچه جانی بدان خودرا که کل کون و مکانی

246 مکانت پاک نیست ای جوهر پاک چرا اکنون قرارت هست در خاک

247 اگر آن مسکن اوّل بیابی تو بیخود سوی آن مسکن شتابی

248 دراین مسکن همه درد است و اندوه فروماندی بزیر بار این کوه

249 تو زیر کوه اندوه وبلائی وگرنه از همه آخر هبائی

250 نخواهی یافت بی صورت در آن دم اگرچه مینماید او دمادم

251 نمییابی چه گویم گر بدانی خدای آشکارا و نهانی

252 اگر برگویم این اسرار دیگر کس اینجا نیست با من یار دیگر

253 همه غافل شده مانند حیوان مرا این راز اینجاگه به نتوان

254 که با هر کس نهم اندر میان من که همدم نیستم اندر جهان من

255 چو همدم نیستم هم با دم خویش همی گویم بیانی زاندک و بیش

256 چوهمدم نیستم خود یافتستم از آن زینجای من بشتافتستم

257 بسی جستم در اینجا صاحب درد که باشد همچو من اندر میان فرد

258 که تا با او بگویم سرّ احوال نمود خویشتن در عین احوال

259 ندیدم گرچه بسیاری بجستم از آن اینجایگه فارغ نشستم

260 که همدم جز دمم اینجا ندیدم دم خود اندر اینجا برگزیدم

261 دم خود یافتم سرّ نهانی در او اسرار عشق لامکانی

262 دم خود یافتم زاندم که دارم در اینجا اوست کلّی غمگسارم

263 دم خود یافتم جبّار بیچون از آن این دم زدم من بیچه و چون

264 دم خود یافتم سلطان آفاق که این دم هست بیشک در جهان طاق

265 دم خود یافتم اللّه را من از آن اینجا شدم آگاه را من

266 دم من زاندم بیچون یقینست کز آن دم اوّلین و آخرین است

267 دم من دارد آن دم اندر اینجا که آن دم میندید است آدم اینجا

268 دم من هست جان جمله جانها که میگوید دمادم این بیانها

269 دم من هست عین نفخ رحمان که اینجا حق شناسد عین شیطان

270 دم من جز یکی اینجاندید است پدیدار است کل او ناپدید است

271 دم من بین نمود بود آن پاک که این دم محو کرده آب با خاک

272 دم من سلطنت دارد بمعنی که یک ره ترک کردست دین و دنیا

273 ز دنیا درگذشت و یافته یار نمیبیند در اینجا جز که دلدار

274 ز دنیا درگذشت و لامکان دید ز دید خود خداوند جهان دید

275 ز دنیا درگذشت و آن جهان شد بمعنی و بصورت جان جان شد

276 ز دنیا درگذشت و گشت آزاد نمود خویشتن را داد بر باد

277 ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد همه ذرّات را از خود خبر کرد

278 ز دنیا درگذشت و گفت اسرار دمادم کرد در یک نوع تکرار

279 ز دنیا درگذشت و یافت معنی سپرده در یقین اسرار معنی

280 ز دنیا درگذشت و جان جان شد بیک ره خالق کون و مکان شد

281 ز دنیا درگذشت و جان برانداخت وجود خویتشن یکبار بگداخت

282 ز دنیا درگذشت و در فنا دید خدا خود را از آن عین بقا دید

283 ز دنیا درگذشت در لاقدم زد زمین و آسمان در عین هم زد

284 یکی شد در فنا محو است دنیا نماند اینجایگه جز عین عقبی

285 ولیکن چون نمود عشق تکرار همی آرد دمادم سرّ گفتار

286 بگویم یکدمی مردم نمایم در این دم دمبدم آن دم نمایم

287 دمی دارم که بیرون جهانست بکل پیدا ز خود اندر نهانست

288 یکی دیدست از خود درگذشته تمامت سالک آسا در نوشته

289 یکی دیدست ودر یکی خدایست میان جملگی عین لقایست

290 یکی دیدست و در یکی کلامست در این معنی خدای خاص و عام است

291 یکی دیدست این گفتار بشنو دمادم سرّ کل از یار بشنو

292 یکی دیدست اینجا جز یکی نیست حقیقت جز خدایم بیشکی نیست

293 یکی دیدست و میگویم ز یک من که در یکی خدا دیدم ز یک من

294 یکی دیدست بنگر مرد اسرار یکی دان این همه معنی وگفتار

295 یکی دیدست او واصل نموده ز یکی این همه حاصل نموده

296 یکی دیدست و عاشق بر صفاتست یکی اعیان نور قدس ذاتست

297 یکی دیدست اینجا درخدائی چگونه او کند اینجا جدائی

298 یکی دیدست و اللّه و جلالست زبان عارفان زو گنگ و لالست

299 که بسیاری در این گویند هردم ولی آن دم نمیبینند محرم

300 از آن نامحرمی بیچاره اینجا که این معنی نداری چاره اینجا

301 از آن نامحرمی کاینجاندیدی در این معنی زمانی نارسیدی

302 از آن نامحرمی همچون جمادی که اینجاگه نداری هیچ دادی

303 از آن نامحرمی و مانده غافل که این معنی نکردستی تو حاصل

304 از آن نامحرمی کاین سرّ نداری که در پای وصالش سر در آری

305 از آن نامحرمی کین جایکی تو نمیدانی و بیشک در شکی تو

306 نه چندانست گفتار تو اینجا میان دمدمه در عین غوغا

307 که نتوانی که اینجا راز بینی خدای خود در اینجا باز بینی

308 از آن غافل شدی ای مانده حیران که هر لحظه شوی اینجا دگرسان

309 دگرسانی نه یکسان همچو منصور که دریابی یقین اللّه را نور

310 زمین و آسمان پر نور بنگر نظر کن خویشتن منصور بنگر

311 زمین و آسمان در تو پنهانست ولی اینجا دلت درمانده حیرانست

312 زمین و آسمان هم نور تو دارد همه ذرّات منشور تو دارد

313 زمین و آسمان دید تن تست که اینجاگاه کلّی روشن تست

314 زمین و آسمان هم در حجابند اگر بگشایی اینجاگاه این بند

315 زمین و آسمان اینجا برافتد نمود جانت کلّی بر سر افتد

316 زمین و آسمان اینجا شود گم مثال قطرهٔ در عین قلزم

317 زمین و آسمان اینجا نبینی بجز یک جوهری پیدا نبینی

318 زمین و آسمان گردد یکی دید میان این چنین هرگز که بشنید

319 زمین و آسمان کلّی خدایست بمعنی ابتداو انتهایست

320 زمین و آسمان عکس نمود است دل و جان اندر اینجادر ربودست

321 زمین و آسمان گردان زخود کرد ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد

322 زمین و آسمان اینجا مبین تو بجز حق گر حقی اینجا حقی تو

323 زمین و آسمان او را نظر کن اگر مردی دلت را با خبر کن

324 چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی عیان بودی ولیکن خود نبودی

325 نمیدیدی تو خود را جمله حق بود از آن این راز میگویند معبود

326 بیانست این معانی پیش عشاق ولیکن هر کسی اینجایگه طاق

327 نگردد تا نباشد جمله فانی اگر این رازِ من جمله بدانی

328 بجائی اوفتی ای مانده عاجز که اینجا کس ندید آنجای هرگز

329 بجائی اوفتی ای مرد بیخود که یکسانست اینجا نیک با بد

330 بجائی اوفتی کآنجای بُد لا همه پیغمبران هستند یکتا

331 بجائی اوفتی کآنجا زمانست یقین میدان که بیرون جهانست

332 بجائی اوفتی کانجا یقین است حقیقت نی شک و نی کفر و دینست

333 بجائی اوفتی در کلّ اسرار که آنجا نیست این صورت پدیدار

334 بجائی اوفتی ای مانده غافل که آنجا جان یکی بینی ابا دل

335 بجائی اوفتی کآنجا خدایست ترا باشد حقیقت رهنمایست

336 ز جمله فارغی در جملگی درج دریغا گر بدانی خویشتن ارج

337 ز جمله فارغ و یکتا تو باشی ولیکن در بیان خود تو باشی

338 ز جمله فارغ و در جمله باقی تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی

339 ز جمله فارغ و دیدار بیچون همه اندر تو و تو بیچه و چون

340 ز جمله فارغ و دید تو باشد همه در عین تقلید تو باشد

341 ز جمله فارغ اینجا باش درویش که آنجا بیحجابی بنگر از پیش

342 ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر که اینجاگه توئی جبار اکبر

343 ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب تو داری مال و جاه و جمله اسباب

344 ز جمله فارغ اینجا باش و او شو ز من دریاب و هم از من تو بشنو

345 دمی بنگر تو این رمز و اشارات نمودم عشق مردم در عبارات

346 دمادم فهم کن سرّالهی که میگویم ترا من بی کماهی

347 دمادم فهم کن گر مرد هستی نه همچون کافران بت میپرستی

348 در اینجا دیروبت بیشک نسنجد دل صاحب یقین اینجا نسنجد

349 که این معنی نه تقلید است تحقیق بود سرّ نهانی باب توفیق

350 ببر آن گوی از میدان جانت بدان اینجایگه راز نهانت

351 چرا خون میخوری اندر دل خاک نمییابی جمال صانع پاک

352 چرا خون میخوری در خاک فانی از آن می ره نبردی و ندانی

353 ز دانائی صفات ذات بشنو رموز کلّ معنی هان تو بگرو

354 بر این گفتار من جان برفشان هان بمعنی و بصورت بی نشان هان

355 شود معنی و صورت بین یقین حق ابا تو گفتم اکنون راز مطلق

356 چو رازت من دمادم گفتم اینجا حقیقت درّ معنی سفتم اینجا

357 چو رازت مینهم اینجا ابر در چرا اینجا بماندستی تو چون خر

358 سر اندر صورتِ آخر بکرده چو او اینجایگه مر کاه و خورده

359 نه آخر خر چو راهی میرود باز ندیده در یقین انجام و آغاز

360 چنان رهبر بود مسکین و غمخَور که گوئی دیده است آن راه دیگر

361 بفعل خود رود آن خر در آن راه بود بیچاره چون حیران و آگاه

362 کند آن راه زیر بار از دل که تا ناگه رسد در عین منزل

363 چو در منزل رسد بی بار گردد بمانده فارغ از هر بار گردد

364 بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا که بیشک داده باشد داد آنجا

365 تو هم دادی ده و میکش تو این بار که ناگاهان رسی در منزل یار

366 تو اندر منزلی، منزل ندیده بجز این نقش آب و گل ندیده

367 تو اندر منزلی و راه کرده بمانده عاجز و بس غصّه خورده

368 ندیدی منزل ای غافل در اینجا که این دم ماندهٔ بیچاره تنها

369 بهر شرحی که میگویم ندانی همی ترسم چنین غافل بمانی

370 ترا غفلت چنین آزاد کردست میان آتشت دلشاد کردست

371 که نادانستهٔ راحت ز چه باز بماندستی تو غافل بی چنین راز

372 ز من این راز بشنو بار دیگر که میگویم ترا اسرار دیگر

373 غبار صورتت بردار یکراه که تا پیدا شود آنجای آن ماه

374 غبار صورتت بردار از پیش که تا معنی بیابی مرد درویش

375 غبار صورتت چون رفت حق یاب چرا چندین شدی مانند سیماب

376 تو لرزان مانده اندر راه ترسان زهر چیزی دل خود را مترسان

377 اگر خود را نترسانی در این راز ببینی ناگهان انجام و آغاز

378 اگر خود رانترسانی زهر کس رسی اندر خدا این ره ترا بس

379 اگر خود رانترسانی در این سرّ شود اسرار باطن جمله ظاهر

380 اگرخود را نترسانی نترسی عیان فاشست چندینی چه پرسی

381 عیان دریاب چندین گفتگویم یکی حرفست تا چندین چگویم

382 حقیقت جز خداوند دگر نیست که حق هستی بود چون بنگری نیست

383 ز هست و نیست آگه شو در این راه اگر هستی از این اسرار آگاه

384 ز هست و نیست هر دو حق یقین است که هست و نیست رازِ کفر و دینست

385 کجا داند کسی این راز اینجا که جانان را پدیدست باز اینجا

386 ز جانان گر چه میگویند اسرار چه گویم هست جانان ناپدیدار

387 پدیدارست صورت با معانی ولکین یار اندر بی نشانی

388 رخت بنموده و تو اوندیده ابا تو گفته و از تو شنیده

389 تو نشنفتی که او میگویدت هان دمادم هر صفت اینجای برهان

390 دمادم باتو در گفت و شنیدست ولکین او بکلّی ناپدیدست

391 دمادم روی بنماید ز پرده میان جملگی خود گم بکرده

392 چنان خود گم بکردست او زاعزاز که در یکی است کژ بینی مر او باز

393 نمود او یکی و تو دو بینی درون پرده با او همنشینی

394 از آن اینجا دو میبین که صورت ترا در پیش افتاده کدورت

395 چو رنگ حسن و طبع آز داری نمیدانی که چون جز راز داری

396 ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه نماید روی در آیینه ناگاه

397 ز صورت چون برون آئی بیکبار ترا برخیزد از هر نقش پندار

398 درون خانه بینی مر خداوند گشاید آنگهی از تو چنین بند

399 گره بگشاید و آنگه شود باز زبان گفتِ این کوته شود باز

400 بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو ز حق اینجایگه مینشنوی تو

401 ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی که داری اندر اینجاگه نشانی

402 ولیکن گوش صورت نشنود این ولی چون من ابر این بگرود هین

403 تراچون بازگشتت سوی یارست چرا دلبستگی در کوی یار است

404 ترا نی روی باشد اندر این کوی مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی

405 ترا اینجایگه یاراست حاصل کز او ناگه شوی در عشق واصل

406 بوقتی کز خودی آئی برون تو نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو

407 شوی و می ندانی این چه رازست اگرچه دیدهات اینجای باز است

408 نمیبیند یقین اینجا رخ یار دمامد گوشت اینجا پاسخ یار

409 دمی گر غافل آید این نداند چو حیوانان عجب حیران بماند

410 درون را با برون کل آشنا نیست در این ظلمت حقیقت روشنا نیست

411 درونت روشنائی دارد اینجا درونت می جدائی دارد اینجا

412 ز خود دور افت تا کلّی شوی نور وگرنه تو بظلمت افتی و دور

413 چو دور افتی دمادم عین ظلمت رسد آنگه بیابی عین قربت

414 کنون چون حاصلست اینجا بدان تو ز دید دید من این رایگان تو

415 خدا با تست و تو در جستجوئی در این معنی تو چون نادان چگوئی

416 بسر گردان شده مانند گوئی از این معنی چو نادانی چگوئی

417 دگر ره میبری گفتار ما را یقین یارت شود هم یار یارا

418 یکی یاریست جمله دوست دارد یکی مغز است و جمله پوست دارد

419 حجاب یار عین پوست باشد چو پرده رفت کلّی دوست باشد

420 حجاب یار اینست گر بدانی وگرنه چند از این اسرار خوانی

421 حجاب یار اینجا صورت تست اگر باشی چو مردان جهان چُست

422 تو برداری حجاب و ترک گوئی چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی

423 تو هستی او ولی صورت حجابست ز صورت جمله اعداد و حسابست

424 تو هستی او و او در تو نمودار حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار

425 یقین درنیستی او را نظر کن که جانست او و دل را تو خبر کن

426 دلت را محو کن تا جان شود پاک نماند این نمود آب با خاک

427 پس آنگه جان یقین را محو گردان رخ خود از همه اینجا بگردان

428 خدا دان و خدا بین و خدا گرد وگر غیرست زود از وی جداگرد

429 خدا را بین و با او آشنا باش چو با او همنشینی کم بقا باش

430 خدا را بین و با او گو تو رازت از او بشنو بیانها جمله بازت

431 بگوید جملگی با جانْت با دل وگر تو پی بری این راز مشکل

432 وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز نبینی هیچ هم انجام و آغاز

433 اگر یک ذرّه ماندستی بصورت کجا باشد بنزدیکت حضورت

434 حضورت در یکی اینجا نماید نمودصورتت اینجا نماید

435 حضورت آنگهی باشد در این راز که بینی اوّلت اینجایگه باز

436 حضورت آنگهی باشد چو عشّاق که باشی همچو شمس اندر فلک طاق

437 حضورت آنگهی باشد چو عاقل که در اعیان نباشی هیچ غافل

438 حضورت آنگهی باشد ز دیدار که او آید ترا کلّی خریدار

439 حضورت آنگهی باشد چو مردان که بیرون آئی از صورت بدینسان

440 شوی و در یکی آری قدم تو یکی دانی وجودت با عدم تو

441 وجودت با عدم یکسان نمائی نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی

442 وجودت با عدم یکی کنی کل رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل

443 وجودت با عدم یکسان نماید پس آنگه باز خود را لا نماید

444 وجودت با عدم کلّی شود حق تو باشی آنگهی این رازمطلق

445 وجودت با عدم اللّه گردد کسی کین یافت زین آگاه گردد

446 در آخر چون نظر دارد خدایست درون جملگی او رهنمایست

447 در آخر راز او بیند در اینجا یکی اندر یکی بگزیند اینجا

448 در آخرواصل جانان شود او درون جملگی پنهان شود او

449 در آخر راز دار شاه گردد درون جانها اللّه گردد

450 در آخر چون ببیند باشد او جان یقین جانان بود دریاب اعیان

451 بود اعیان همین گر راه بردی رهت اینجا بسوی شاه بردی

452 شه اینجاگه عیان و تو نهانی ولی این راز اگر اینجا بدانی

453 شه اینجا رخ چو بنمودست جمله حقیقت مغز نیز و پوست جمله

454 همه او هست و یکی گشته ظاهر بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ

455 همه او هست ای بیچاره مانده چنین حیران ودر نظاّره مانده

456 همه او هست ای درمانده مسکین تو خواهی ماند اندر عشق غمگین

457 همه او هست غیری نیست اینجا همه او هست دیری نیست اینجا

458 درون کعبهٔ جان آی و کن سیر نظر کن کعبه را افتاده در دیر

459 درون کعبه آی ای سرّ ندیده نمود کعبهٔ ظاهر ندیده

460 چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق توئی در آفرینش طاق تحقیق

461 چو داری کعبهٔ اسرار حاصل چرا در خود نگردانی تو واصل

462 چو داری کعبهٔ جانان یقین است چه جای عقل و فهم و کفر و دین است

463 تراچون کعبه حاصل شد در اینجا حقیقت جانْت واصل شد در اینجا

464 ترا چون کعبه جانانست او بین گذر کن این زمان از کفر وز دین

465 ترا این دین یقین باید که باشد ز کفر عشق دین باید که باشد

466 چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست ترا زین کف رو دین آخر چه سود است

467 نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام کجا گنجد در اینجاننگ با نام

468 نگنجد نام نیک اندر ره عشق کسی باید که باشد آگه عشق

469 اگر آگاه عشقی جمله حق بین بجز حق دیگری را تو بمگزین

470 بجز حق هرچه بینی بت بود آن چوبت بشکست یابی گنج اعیان

471 تراگنجی است اندر جان نهانی چرا خود گنج خود اینجا ندانی

472 ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز از آن اینجا ندیدی محرمی باز

473 تواتمام نمود آن ندیدی از آن اینجا بخاک و خون طپیدی

474 بماندستی ز بهر دین گرفتار حقیقت دین پرستی همچو کفّار

475 نه این باشد نمود عشقبازی که اینجا گه گرفتی عشقبازی

476 نه بازی عشق جانان باختستی نه همچون عاشقان جان باختستی

477 تو رسم عاشقان هرگز ندانی که درمانده بخود بس ناتوانی

478 تو رسم عاشقان دریاب و جان ده هزاران جان بیک دم رایگان ده

479 تو یک جان داری و آن خود هبا شد حقیقت او بداند کو بقا شد

480 هزاران جان بیکدم عاشقانه یکی باشد حقیقت جاودانه

481 هر آن عاشق که او جانان نگردد حقیقت شمس او رخشان نگردد

482 هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان بداند این رموز عشق پنهان

483 نشان بی نشان یاردیدم نمود لیس فی الدّیار دیدم

484 چو جانم بی نشان بُد در نشانم حقیقت فاش شد راز نهانم

485 ندانستم که همچون او شوم باز نخواهد مانَدَم انجام و آغاز

486 یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست که مغز بی نشانی بود در پوست

487 چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او نظر کردم حقیقت من شدم او

488 حقیقت راست گفت اینجای منصور که اینجا میدمم در جمله من صور

489 ولی این راز رامحرم بشاید که دریابد چه صاحب عشق باید

490 که این داند نه هر بد جنس جاهل کسی باید که باشد دوست کامل

491 که این سرّ باز داند آخر کار بهرکس این نشاید گفت زنهار

492 نه هرکس این سزاوار است دریاب کجا باشد حقیقت تشنه سیراب

493 نمود عشق جانان را از اینسان بدانستند هم خلوت نشینان

494 بر این امیّد جانها داده اینجا که تا روزی مگر یابند آنجا

495 کسی کین پی برد از عالم دل حقیقت برگشاید راز مشکل

496 بوقتی کز خودی بیرون شود او ز دید چون و چه بیرون شود او

497 اگر بیچون شوی در چه نمانی حقیقت این معانی بازدانی

498 نه هرکس صاحب اسرار گردد کسی باید که او دلدار گردد

499 که همچون مصطفی در سرّ اسرار شود کلّی ز خود او ناپدیدار

500 زند دم از نمود مَنْ رآنی برو بیچاره کین مشکل ندانی

501 رموز علم او بد در حقیقت دم این دم او ز دست اندر حقیقت

502 نرستی از طبیعت کی بدانی نهایت تا زنی دم از رآنی

503 بوقتی کو دم این زد یقین دید که خود را اوّلین و آخرین دید

504 نمودش بود اوّل نیز آخِر حقیقت جان جان و صاحب سرّ

505 بدو تادم زد و آن دم یقین یافت خدادر خویشتن عین الیقین یافت

506 چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد حقیقت خویش را او جان جان کرد

507 دم جمله نهان شد در دم او اگر دم جوئی اینجاگه دم او

508 زن آنگه کین حقیقت باز دانی پس آگه راز معنی بازدانی

509 توئیّ تو نماند حق شوی پاک نهی بر فرق معنی تاج لولاک

510 چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص) کنی اینجای محوت نیک و هر بد

511 بیابی دُرّ معنی وصالش ببخشد ناگهت اندر کمالش

512 تو در دریای او چون غوطه خوردی حقیقت دُرّ معنی را تو بردی

513 ز بودِ او دمی این دم بزن تو وگرنه از کجا مردی که زن تو

514 تو همچون بی نمود او زنی دم که او بُد در حقیقت هر دو عالم

515 دوعالم آن زمان در پیش بینی همه کون و مکان در خویش بینی

516 یکی گرددترا ظاهر در آن دید حقیقت اینست اینجا سرّ توحید

517 تو مر توحید احمد یاب و حیدر از ایشان گر خدا بینی تو مگذر

518 خدابین باش همچون دید ایشان که بینی در عیان توحید ایشان

519 تراتوحید از ایشان روشن آید که جانت همچو نوری روشن آید

520 ولیکن این معانی سرّ ایشانست میان واصلان این راز پنهانست

521 چو پنهانست این دم در نهانت کجا پیدا شود راز نهانت

522 وز ایشان منکشف آمد چنین راز اگر یابی از ایشان این یقین باز

523 یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست بر عشّاق این عین العیانست

524 برون آئی چو مغز از پوست اینجا نبینی در یقین خوددوست اینجا

525 برون آئی و در یکّی زنی دم درون خویش یابی هر دو عالم

526 برون آئی و یابی جانِ جانت حقیقت اوست اینجاگه عیانت

527 از این معنی ببر ای دوست گوئی بزن از عشق کل تو های و هوئی

528 نمیدانی که داری جوهر دوست بنادانی بماندستی در این پوست

529 اگر تو مغز جان خواهی رها کن تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن

530 درونت دوست دار و پوست شیطان حقیقت جان خود کن عین جانان

531 چو جانان بی نشان آمد حقیقت نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت

532 بسی راهست لیکن هیچ ره نیست بر عشّاق جز دیدار شه نیست

533 خدا در بی نشانی باز بین باز که اودارد نهان عین الیقین باز

534 خدا را بین و از اشیا گذر کن ز دید خویشتن در خود نظر کن

عکس نوشته
کامنت
comment