- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روزگاری خرم و خوش داشتیم گرچه جایی دل مشوش داشتیم
2 بودمی من چندگاه از مکر و کید فارغ از رد و قبول عمر و زید
3 مجلس عشرت مدام آراسته همنشینان جمله دل برخاسته
4 هر یک از جایی دگر تشویش ناک لیک در جمعیت از تشویش پاک
5 در ره عشق آمده چالاکی و چست با دلی صد پاره و عزمی درست
6 جمله واحد در طریق اتحاد راست گویم یکدل و یک اعتقاد
7 کرده با یک حرف از شش هفت اسم رفته در یک پیرهن شش هفت جسم
8 همگان ثابت قدم صاحب وفا چون بود آیین اخوان الصفا
9 از قضا چشم بد اندر من رسید وقت ایشان باد در عیش لذیذ
10 چرخ بی بنیاد اگر بیخم بکند قرعۀ عزم سفر بر من فکند
11 دشمنی خود کار چرخ تند خوست هرگز از دشمن نیاید بوی دوست
12 تا مرا از پردۀ عشاق باز در عراق افکند بی ترتیب و ساز
13 نی غلط کردم که خوش رفتیم و شاد ابتدا و انتها محمود باد
14 عمدۀ آفاق تاج الدین عمید آنکه باد اقبال و عمرش بر مزید
15 نور مصباح دل بینای من وز طریق اصطلاح آقای من
16 طالع فرخنده ز اختر در گرفت وز قهستان عزم اردو بر گرفت
17 غرّۀ شوال سه شنبه ز تون بر طریق اصفهان آمد برون
18 سال نو بر ششصد و هفتاد و هشت بود کز تاریخ هجرت میگذشت
19 من که دایم همعنانش بودمی یار پیدا و نهانش بودمی
20 بوده در سرّا و ضرّا پیش او تابع رای صلاح اندیش او
21 معتقد در نیک و بد، در نفع و ضر متفق هم در سفر هم در حضر
22 کرده با یاران خاص الخاص او زیر مقدم جادۀ اخلاص او
23 در سر از انصاف شوری داشتم دامن شیرین ز کف نگذاشتم
24 آمدیم القصه با اندک شمار در صفاهان اول فصل بهار
25 اصفهان همچون بهشتی تازه بود بلکه صد ره خوشتر از آوازه بود
26 زنده رودش خوشتر از جوی بهشت بر هر اطرافش درختستان و کشت
27 گلستان در گلستان آراسته من چو بلبل با دلی برخاسته
28 سینه ای از آتش اندوه داغ گه به خانه گه به کوی و گه به باغ
29 بر صفاهان زان گرفتم راه را تا ببینم یار ایرانشاه را
30 آن جهان فضل را جان آمده افسری بر سر ز اعیان آمده
31 خرقۀ او زهد و تقوی را نظام سلک نظمش ملک معنی را نظام
32 مونس ایام تنهایی من راست گویم کُحل بینایی من
33 محرم راز نهان و آشکار همدم و هم صحبت لیل و نهار
34 یار نیکو عهد و نیکو ذات من داشته پیوسته خوش اوقات من
35 هر دو بعد از ترک چنگ و نای و نوش بوده از یک پیر باهم خرقه پوش
36 او هنوز انصاف را پرهیزگار من شکسته توبه همچون زلف یار
37 او ریاضت میکند با زاهدان من مروّق میکشم با شاهدان
38 او گرفته حلقۀ مسجد به چنگ من گرفته روز و شب گیسوی چنگ
39 او چو دیگر پارسایان در صلاح من چو رندان باده در کف هر صباح
40 خدمتش بار دگر در یافتم وز حضورش حظ وافر یافتم
41 داشتم دیرینه در سر این هوس از صفاهانم مراد این بود و بس
42 وقتها با من وصیت کرده بود حق صحبت نیز یاد آورده بود
43 کز برای خاطر من عزم کن یادگاری دوستان را نظم کن
44 سرگذشت این سفر در پیش گیر امتحان از طبع دوراندیش گیر
45 نیک و بد در هر مقامی فکر کن حاضران و غایبان را ذکر کن
46 (گرچه حالی لایق تالیف نیست عذر میخواهم که بی تکلیف نیست
47 می نیرزد رنجه کردن خامه ای خوش نباشد نظم محنت نامه ای
48 سرگذشت این سفر زیبا و زشت میتوان بر کهنه تقویمی نوشت
49 کرده ام هر گونه زین افسانه طرح بر ولا هرگز نگوید مست شرح)
50 مست بودم بیشتر اوقات مست مست را ترتیب برناید ز دست
51 زین غرض مقصود من افسانه نیست وصف و شرح گلخن و کاشانه نیست
52 هست ذکر دوستان معهود من ذکر ایشانست ازین مقصود من
53 گر بود یک بیت ازین مقبول یار یک نشان از دوستان بس یادگار
54 ذکر یاران گر نباشد عیبناک آن دگر گر حشو باشد نیست باک
55 گرچه کردم جهد تاحالی بود وز ریا این مختصر خالی بود
56 نیک و بد در هم زدم بسیار کی هست در پهلوی گل هم خار کی
57 خلوت آزادگان در هیچ عهد بی سبر قو بر نیاوردست جهد
58 نیمۀ ذوالقعده باز از اصفهان رخت ما بر بست گردون ناگهان
59 موسم گل آمدیم اندر نطنز بر بهشت از خرّمی میکرد طنز
60 یک دو روز آنجا ز بهر نای و نوش چون عصیر از می برآوردیم جوش
61 در سوم روز از پِگه برخاستیم از پی کوچ اسب و استر خواستیم
62 بعد عید ار ساکن ار تیز آمدیم غرۀ مه را به تبریز آمدیم
63 یافتم شهری مکان عیش و سور بلکه فردوسی پر از غِلمان و حور
64 جنتی کش حور پیرامن بود جای من وقتی که دل با من بود
65 سایه بان عیش بر پروین زدیم باده ها با خواجه فخرالدین زدیم
66 روزها برده به شب شبها به روز بر سماع چنگ و روی دلفروز
67 سیف کاشانی خدایش بار باد وز درخت عمر برخوردار باد
68 روز و شب پیوسته با ما میسپرد در میانش بود با ما صاف و دُرد
69 شب نبودی جز به می تسکین من چنگی شمسو تا سحر بالین من
70 بی خبر میبودم از جام شراب باز میرستم زمانی از عذاب
71 هر چه عقل از پیش من بر خاستی موج شوق از قصر تن برخاستی
72 عقل دامن گیر شوقم مینبود چاشنی صبر و ذوقم می نبود
73 عشق بازی کار هر دلتنگ نیست در طریق عشق نام و ننگ نیست
74 تا مگر با همدمی یک دم زنند شاید از دنیا و دین برهم زنند
75 هم به تبریزم جوانی بدترین ای که بادا بر جوانان آفرین
76 داشتم با او به رسم یاریی وقت فرقت دست در بی کاریی
77 بافتی اما نه قادر بد در آن شعر شعری همچو دیگر خواهران
78 بهر تسکین دل بی خویش من باز گفتی سرگذشتی پیش من
79 گفت وقتی دل ببرد از من کسی همچو من بودند ازو بیدل بسی
80 هیچ کس را دل نمیشد سیر ازو پای خلقی بر سر شمشیر ازو
81 حسن بی اندازه و بازار تیز او ز غوغای عوام اندر گریز
82 چون نمی شد دیده خشنود از ویم هیچ آسایش نمی بود از ویم
83 بر امید انتظاری زان پسر میکشیدم چون نمیشد زان بسر
84 تا ز جستوجو و گفتوگوی او عاقبت معلوم کردم خوی او
85 رغبت دیوانه دیدن داشتی هیچ این عادت فرو نگذاشتی
86 هرچه عزم طوف کردی آن پسر بر در دارالشفا کردی گذر
87 بود از آن شیرین لبم در سینه شور سر بر آوردم به ناپاکی به زور
88 بیش از آنم برگ غم خوردن نبود چاره جز دیوانگی کردن نبود
89 خویشتن را ساختم دیوانه ای می شدم نشناخت در هر خانه ای
90 میشکستم میزدم میسوختم بر خود القصه جهان بفروختم
91 عاقبت یک روز جمع ناخوشان بر سر زنجیر بردندم کشان
92 با من از شادی نه جوهر نه عرض رفتم از بازار در دارالمرض
93 هم به دست خود در آن زندانسرای کردم اندر حلقۀ زنجیر پای
94 وان پسر هر هفته میآمد به طوف نه ز پدر بیم و نه از استاد خوف
95 پیش من چون خرمن گل می نشست حاسدان را خار در پا میشکست
96 من حکایتهای لایق گفتمی جمله با طبعش موافق گفتمی
97 بیتها پیوسته از املای من امتحانها کردی از انشای من
98 مدتی پایم در آن زنجیر بود تا بود آنچه از ازل تقدیر بود
99 چون گرفتی پیش راهی را نخست قصد مقصد کن به عزمی تندرست
100 نیست عاشق پای بند نام و ننگ نام و ننگ عاشقان شیشه ست و سنگ
101 هر که را دل خویشتن رایی کند پای در زنجیر رسوایی کند
102 سست مرد ارچه جوانمردست و راد دولتش محروم دارد از مراد
103 لعل را بیرون ز سنگ آوردهاند گوهر از کام نهنگ آوردهاند
104 همچو مجنون غیر لیلی هرچه هست همچو بت بر یکدگر باید شکست
105 انس و خو بادام و دد باید گرفت ترک نام و ننگی خود باید گرفت
106 سنگ نه بر دل که چون فرهاد گرد کام دل نابرده جان خواهی سپرد
107 عشق زین برنام بدنامی زند کام دل بر سنگ بدنامی زند
108 سر بنه بر سنگ غم فرهادوار یاسر خود گیر و رو آزادوار
109 بود شاگردی مگر فرهاد را چون شنود آن واقعه استاد را
110 راه کوه بیستون پرسید و رفت پیش او آمد دلی پرتاب و تفت
111 دیدش افتاده در آن خارا کمر گاه سر میزد در آن گاهی تبر
112 اول اندر پای استاد اوفتاد بعد از آن دستش به خدمت بوسه داد
113 مشفقانه گریه ای آغاز کرد پس ملامت خانه را در باز کرد
114 گفت ای در هر هنر چون عقل فرد چون کنی کاری که هرگز کس نکرد
115 بیستون را خود به سر بشکافتن این غرض در عقل گنجد یافتن
116 تو به تلخی میگذاری در عذاب فارغ از شور تو شیرین در شراب
117 نام شیرین چون به گوش آمد ورا جملگی اعضا به جوش آمد ورا
118 بانگ بر شاگرد زد شوریده سر کین چه گستاخیست ای کوته نظر
119 در میان سنگیست از من تا به دوست کان مرا در گردن از خرسنگ اوست
120 گر به سر هامون توانم کردنش میزنم تا بفکنم از گردنش
121 تا بمیرم میزنم سر بر کمر یا کنم با دوست دستی در کمر
122 بیستون در چشم تو دارد محل گرنه اندر دست من مومیست حل
123 در دلت گر ذره ای زین غم بدی کوه در چشمت ز کاهی کم بدی