1 بر رهگذرت بس که کنم تر سر راه بگرفت سرشک چشم من هر سر راه
2 در آرزوی روی تو این چشم پرآب دارم چو سقایه روز و شب بر سر راه
1 ماه رویا ز غمت یک دم نیست که چو زلف تو دلم در هم نیست
2 زلف و بالای تو تا هم پشتند پشت و بالای کسی بی خم نیست
1 ای دل ترا گر آرزوی بیغمی کند آن کن تو نیز موسم گل کاد می کند
2 دانی که آدمی چه کند وقت نو بهار؟ می خوارگی و عاشقی و خرّمی کند
1 رخی چنان که ز خورشید و ماه نتوان کرد خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد
2 چگونه بوسه توان زد برای رخ نازک که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد