بر آن سری که دل از حکیم نزاری قهستانی غزل 1278

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

بر آن سری که دل مستمند ما بخلی

1 بر آن سری که دل مستمند ما بخلی اگر به دل برهم از تنم به جان بحلی

2 تو را رسد که اگر که بر قبیله ی آدم به حسن ناز کنی حق به دست توست بلی

3 به بوسه ای ز تو راضی نبوده ایم بیار که در صفا و کرم نوش لعل و بحر دلی

4 بیا به جان عزیزت که روزگار مبر مجال گفت و شنو نیست تا کی از لک ولی

5 به جان تو که ز پیکان تیر هجرانت جراحت است مرا بر میان جان اجلی

6 مرا ولایت آن نیست کز تو بر بخورم غم فراق تو جان مرا بس است ولی

7 هدایت است غمت تا کجا فرود آید کفایت است نه کسبی بلی که لم یزلی

8 محبت تو نه آنست کس دلم برود محب معتقدم معتقد نه معتزلی

9 هنوز بعد قیامت همان محب تو ام کجا زوال پذیرد محبت ازلی

10 وفا و عهد تو محکم است در سینه چنان که اعتقاد نزاری به خاندان علی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر