بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت از جامی غزل 209

بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت

1 بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت شعله آهم چو پروانه ملک را پر بسوخت

2 روشنم شد کز چه رو فرهاد جا در سنگ ساخت خانه را از آتش آهم چو بام و در بسوخت

3 زاهد از سوز غمت لب خشک و صوفی دیده تر آه ازین آتش که چون زد شعله خشک و تر بسوخت

4 واعظ افسرده سوز عاشقان را منکر است خواهمش روزی ز برق آه با منبر بسوخت

5 هر که را دل سوختی تنها نه او را سوختی بلکه از سوز دلش صد بیدل دیگر بسوخت

6 خواب چون آید شب هجران چنین کز چشم و دل شد مرا بالین به خون آغشته و بستر بسوخت

7 جامی از درد جدایی حسب حالی می نوشت از قلم آتش علم بیرون زد و دفتر بسوخت

عکس نوشته
کامنت
comment