- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر سپهر نیکویی رویش چو مه خرمن زده است آتش عشق آن مه خرمن زده در من زده است
2 نام من در عشق او گشته است خرمن سوخته تا سر زلفش ز عنبر گرد مه خرمن زده است
3 کوته است از دامن عقل و صبوری دست من تا مرا سودای آن مه دست در دامن زده است
4 عشق شورانگیز او زد راه دین و دل مرا گرچه او را دوست خواندم زخم چون دشمن زده است
5 پیش تیر عشق او از صبر جوشن ساختم روز صبرم تیره شد تا تیر بر جوشن زده است
6 دیده ام روشن به رویش بود و اکنون باد سرد خاک نومیدی مرا در دیده روشن زده است
7 گرچه هر دم زان دل بی رحم او آهی زنم رحم ناید در دلش گویی دل از آهن زده است