ز پهلوی چپ آدم از عطار نیشابوری جوهرالذات 55

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

ز پهلوی چپ آدم عیان شد

1 ز پهلوی چپ آدم عیان شد نمود جزو و کل دیگر نهان شد

2 چو جبریل اندر آن بد در نظاره یکی صورت دگر شد آشکاره

3 عجائب صورتی در دیگر اسرار ز پهلوی چپش آمد پدیدار

4 یکی صورت که بد آنجمله معنی که او را بود در جان سر تقوی

5 نمود انبیا و اولیا بود که در جان او ذکی با ذکا بود

6 قدم تا سر همه نور الهی در او پیدا همه سرّ الهی

7 دو چشم نرگسین مانند بادام ولی در راه معنی او بده دام

8 سر و پایش پر از فیض و پر از نور میان جزو و کل او گشته مشهور

9 ز دید جان جانان گشته پیدا ورا اسمش نهاده باز حوّا

10 هوا در گرد کویش ره نبرده ز عزّت دردرون هفت پرده

11 ز اوج عزت غم بی صفاتش نمودار آمده در عین ذاتش

12 صفاتش بی صفت در عالم دل ولی صورت بمعنی گشته حاصل

13 نبُد آب و نبُد خاک و نه آتش نه باد تند الّا روح مهوش

14 بحکمت ازدرون جان اشیاء نموده کرد اینجا حق تعالی

15 بحکمت از سوی پهلوی آدم نموده در بهشتش عین آن دم

16 عجائب گوهری بیرون افلاک میان باد و آب و آتش و خاک

17 ولی در عین هستی جان جان بود که از دیدار آدم او نهان بود

18 ز بود آدم آمد آشکاره تمامت جزو و کل دروی نظاره

19 همه کروّبیان عالم جان نظر کردند او را راز پنهان

20 ولی آدم چنان بُد در جلالش که اینجا مینمود از دل خیالش

21 چنان میدید بیهوشانه آدم که جانان را از او پیدا شدی دم

22 چنان چون آفتاب نور خورشید که گم کردی حقیقت جمله جاوید

23 ز بیهوشی چنان میدید در خویش حجابش ناگهی برداشت از پیش

24 حجاب اندر حجاب نور پیوست بهوش آمد زمان و باز پیوست

25 دگر آدم نظر کرد و چنان دید سراسر نور حق اندر جنان دید

26 حقیقت دید جان و دل نشسته در غم را بر آدم ببسته

27 حقیقت جان و دل آمد در آنجا ز یکتا و دوئی گشته هویدا

28 حقیقت دید حوّا را بر خود که او بد در عیانش رهبر خود

29 حقیقت دید حوّا آشکاره ز صنع خود در او کردش نظاره

30 حقیقت دید حوّا جان خود را که پیدا کرد از پنهان خود را

31 حقیقت دید حوّا را دل و جان که از حق بود پیدا گشته پنهان

32 حقیقت دید او را جوهر دل نمود عشق او چون آب در گل

33 حیات محض و روح روح آدم نظر میکرد اندر او دمادم

34 ولی حوّا ز سر تا پای بُد حور اگرچه این بیانت هست مشهور

35 ز حق دان راز حق را تو نه از من که این رازت کنم اینجای روشن

36 چو حوّا نیز آدم دید آنجا ز نور حق شده آن هر دو پیدا

37 دل هر دو جهان با مهر پیوست چو ماهی کان زمان با مهر پیوست

38 یکی باشد مه و خورشید حقّا که هم از نور یکّی شد مصّفا

39 شدند ایشان نمود چرخ و انجم ولی از نور ایشان جملگی گم

40 وگر خورشید و مه چون یک نماید عیان خورشید کل بیشک نماید

41 شود نور مه اندر نور خورشید یکی باشد حقیقت عین جاوید

42 وگر پیدا شود نور الهی نمود عشق اینجا بی تباهی

43 وگر مه آید از خورشید پیدا نماید چون هلالی در مصفّا

44 شود دور از برش تا نور گردد بگرد چرخ او مشهور گردد

45 نماید نور اندر قدر باشد ده و دو بگذرد او بدر باشد

46 چنین دان سرّ آدم بنگر ای جان که میگویم ترا این راز پنهان

47 بدش چون از قمر رو گشته مشتق ز صدق دوست دار این راز صَدّق

48 مه نو بود و خورشید حقیقی که گردد در بهشت جا رفیقی

49 وگر پیدا شود در نور انوار حجاب یکدگر رفته بدیدار

50 شود پیدا زهم خورشید و مه در اگر مردی از این معنی بمگذر

51 نمود عشق آدم دان تو خورشید که این انجم از او باشند و ناهید

52 نمودش کرده مه زو شد پدیدار از این اسرار شو یک لحظه بیدار

53 شو و اسرار من میبین دمادم که رمزی هست این حوّا و آدم

54 حقیقت حق رمز حق بگفتست دُر اسرار با احمد بسفتست

55 حقیقت حق تعالی جان جانست که راز آدم حوّا نشانست

56 حقیقت دان که دنیا درگذارست بجز جانان همه ناپایدارست

57 حقیقت دان که دنیا بوستانست ولی آن سر در او میوه عیانست

58 حقیقت دان که دنیا هست بردار بگرد او مگرد ای دوست زنهار

59 حقیقت دان که دنیا رهگذارست در این ره اژدهائی بیشمارست

60 حقیقت دان که دنیا هست آدم نماید راز کل اینجا دمادم

61 حقیقت دان که دنیا چون زنی هست ترا بفریبد اینجا برده ازدست

62 حقیقت دان که دنیا هست حوّا از او بگذر که گردی زود رسوا

63 حقیقت دان که دنیا چون بهشت هست بچشم عاشقان اینجای زشتست

64 حقیقت دان که دنیا هست ناری خسیسی، مدبری، ناپایداری

65 گذر کن زود و بگذر از طبیعت بجانت شاد باش اندر طبیعت

66 گذر کن روی او منگر دمی تو اگر اینجا به معنی آدمی تو

67 از این دنیا شوی بیرون چو آدم مبین دنیا و حق بین تو دمادم

68 در این جنّت که بیرون وی آید حقیقت عین گردون وی آید

69 بهشت صورتست اینجای دریاب بسوی جنّت جانان تو بشتاب

70 از او بگذر هوا را میبمان تو که هستی در بهشت جاودان تو

71 بهشت صورتست اینجای دنیا بهشت جان طلب در عین عقبا

72 توئی درمانده در دنیا بدانی بدانی کاندمی اینجا تو فانی

73 تو حوّا دیدهٔ و آدمی تو تو از آن آمدی وآن دمی تو

74 ز تو پیدا شده اینجای حوّا هوا بگذارو شو در عین دریا

75 طلب کردی هوا اندر طبیعت نه بسپردی دمی گام حقیقت

76 بمانده در هوائی و چگویم دوای دردت ای نادان چه جویم

77 تو تا باشی هوا را دوستداری ابی مغزی و عین پوست داری

78 تو این را دوست داری و هوائی بمانده دور از عین خدائی

79 هو ابگذار و یک دم بی هوا باش چو مردان درجهان عین خدا باش

80 هوا بگذار و بگذر از یبوست رها کن صورت عین نحوست

81 هوا بگذار تا گردی مصفّا شوی مانندهٔ اوّل تو یکتا

82 هوابگذارو میگویم یقین بین درونت اولین وآخرین بین

83 هوا بگذار ای آدم از آن دم بزن دم چند از این حوّا و آدم

84 دم جان گیر و بیرون جهان باش حقیقت برتر از عین جنان باش

85 زهی جاهل که دنیا دوستداری نداری مغز، جمله پوست داری

86 ز مغزی دور و قانع گشته با پوست حقیقت دور ماندستی تو از دوست

87 ز مغزی دور و بیدل گشتهٔ تو میان خاک بر گل گشتهٔ تو

88 ز مغزی دور و جانان را ندیدی دریغا سرّ اعیان را ندیدی

89 ز مغزی بیخود و تا چند لافی زمانی کاسهٔ سردار صافی

90 ز بی مغزی چرا ابله شدستی مگر اوّل تو هم ابله بُدستی

91 حقیقت مغز جو وز مغز مگذر وز این اسرارهای نغز مگذر

92 از این اسرارها کن مغز تازه دگر افتی تو اندر عین کازه

93 از این اسرار سرّ دوستان بین جهان را سر بسر یک بوستان بین

94 از این بستان به جز یک میوهٔ تر طلب کن میوههای خوب و خوشتر

95 کزان لذّات خوش یابی حقیقت که افتاده طلب دارد طبیعت

96 هر آن میوه که افتادست از بار مخور از خاک ره ای دوست زنهار

97 سقط باشد گذر کن زان مخور تو طلب کن میوه را از شاخ تر تو

98 چو تو زین بوستان لذت نیابی یقین دان عین آن قربت نیابی

99 از این بستان بخور لذات شیرین ترش هرگز مخور ای مرد غمگین

100 من این اسرار بهر آن بگفتم که از پیر بزرگ این دم شنفتم

101 سقط باشد در اینجا آنچه خامند حکیمان میوههای خوش طعامند

102 حکیمان میوهٔ نغزند و شیرین که از آن است در این باغ تمکین

103 حکیمان جان جانند گر بدانی حکیمانی که دارند آن عیانی

104 حکیمان گرچه بسیارند در دهر کجا تریاک دانند کرد مر زهر

105 حکیمی باید و پاکیزه جانی که داند راز هر چیزی عیانی

106 حکیمی نیست با جوهر درآئی مثال رهبری یا رهنمائی

107 حکیمی نیست تادردت نگوئی ز بعد درد درمانت بجوئی

108 حکیمی نیست تا دردم بگویم برش در عشق من چاره بجویم

109 حکیمی نیست بر مانند عطّار که درمان میکند اینجا بیکبار

110 ز حکمت کرد درمان جمله ذرّات ز عین حکمت و قرآن و آیات

111 ز حکمت جمله درمان کرد اینجا حقیقت جان جانان کرد اینجا

112 دوای درد خود عطّار کردست همی آسان چنین کس را دهد دست

113 ز حکمت ذات دارد کو حکیمست که یسین سرّ قرآن از حکیمست

114 دوای درد خود کردست اینجا که دید انبیا دارد هویدا

115 دوای درد خود او یافت جانان حقیقت فاش کردست راز پنهان

116 دوای درد او بُد عین صورت بدش درمان پذیرفت از ضرورت

117 حقیقت درد بود و با دوا باشد عیان انتهایش انتها شد

118 چو درد عشق بی درمان فتادست حقیقت راز با جانان فتادست

119 چو درد عشق در جان بود جانان حقیقت درد شد اینجای درمان

120 چو درد عشق درمان کرد عطّار عیان مر جانش جانان کرد عطّار

121 چو درد عشق نبود مر کسی را مخوان کس کوست بیشک ناکسی را

122 چو درد عشق داری هست درمان ولی وقتی که گردد جان جانان

123 ترا آزرد یا درمان برد زود بیابی در میان دیدار معبود

124 ز درد ار آگهی درمان طلب کن ز جان گر آگهی جانان طلب کن

125 ز درد ار آگهی درمانست دلدار که درمانت کند هر دو بیکبار

126 ز درد عشق جانها مبتلا شد همه جانها در این عین بلا شد

127 ز درد عشق اگر بوئی نیابی دمادم سوی درد او شتابی

128 مجو درمان اگر مردی در این درد میان جان و دل بنشین دمی فرد

129 چو آدم فردباشی همچو اوّل وگرنه ناگهی گردی مبدّل

130 میان جان تو داری عین درمان دل خود از بلای درد برهان

131 میان جان نظر کن سرّ بیچون که گردانست در وی چرخ گردون

132 میان جان نظر کن باز بین دل حقیقت برگشا این راز مشکل

133 زهی نادان که خود دانا شماری ز شرم حق کجا می سر برآری

134 زهی نادان که ماندی اندر اینجا بسی دیدی همی آزار دنیا

135 ندیدی هیچ جز اندوه و جزدرد نرفتی یک زمان نزدیک یک مرد

136 که تا راهی مگر بازت نماید گره از کار بسته برگشاید

137 تو در بازار دنیا بازماندی از آن در شهوت و در آز ماندی

138 تو در بازار دنیا مبتلائی نمیدانی کنون کز که جدائی

139 تو پنداری که در عین بهشتی خدا یکباره از خاطر بهشتی

140 تو پنداری که دنیا هست جنّت از آن هر لحظه یابی رنج و محنت

141 تو پنداری که در عین جنانی از آن اینجا یقین چیزی ندانی

142 تو پنداری که میآئی ز جائی زهی پندار تو ناخوش بلائی

143 تو پنداری که چیزی یافتی تو حقیقت هیچ می نایافتی تو

144 تو پنداری که پندارت غلط شد از آن بود و در اینجا چون سقط شد

145 تو پنداری که دنیا هست چیزی بر عاقل نمیارزد پشیزی

146 تو پنداری که اینجا باز مانی که نادانی یقین در دهر فانی

147 ز دانائی چنین پندار داری که پیوسته دل افگار داری

148 ز دانائی چنین در بند خویشی از آن جان و دلت پیوسته ریشی

149 ز دانائی بماندی این چنین خوار که کردت قید اینجا دهر غدّار

150 ز دانائی بماندی در جهنّم بلای خویش میبینی دمادم

151 ز دانائی بماندی زار و مسکین گهی پرمهر و گاهی گشته پرکین

152 ز دانائی بماندی در تک و تاز برو وین حرف از گردن بینداز

153 ز دانائی بمانده زار و مجروح نمییابی در اینجا قوّت روح

154 چگویم تا که درد تو شود به اگر مرد رهی داد سخن ده

عکس نوشته
کامنت
comment