بر طرف رخ نهادی آن جعد مشکسا را از جامی غزل 10

بر طرف رخ نهادی آن جعد مشکسا را

1 بر طرف رخ نهادی آن جعد مشکسا را چون شب سیاه کردی روز سفید ما را

2 بویت به هر مشامی حیف است اگر توانم سوی تو ره ببندم آمد شد صبا را

3 بعد از هجوم هجران بی دولت وصالت باز آمدن چه امکان صبر گریز پا را

4 از لعل تو ز چشمم شد خون دل روانه بس رازها که گردد از باده آشکارا

5 دارد رقیب با من دندان زنی به کویت با هم نزاع دیرین باشد سگ و گدا را

6 باشد بنای دولت بر همت گدایان اینست بر کتابه ایوان پادشا را

7 با صحبت که گیرم انس اینچنین که عشقت بیگانه ساخت با من یاران آشنا را

8 فریاد ازان معلم کآموخت در دبستان تاراج دین پیران طفلان دلربا را

9 جامی ز سفله طبعان کم شد صفای حالت کردی سفال تیره جام جهان نما را

عکس نوشته
کامنت
comment