بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ از سعیدا غزل 416

بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ

1 بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ

2 در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ

3 وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ

4 آدمی با این فراست قابلیت را سزاست مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ

5 خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ

عکس نوشته
کامنت
comment