- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در آن روز وداع آن ماه خوبان لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
2 ز روی حسرت او با من همی گفت: هذا فراق بینی و بینک
3 همه شب با دوتن افسر در آن دشت تماشا را بدان مهتاب می گشت
4 طوافی گرد آب و سبزه می کرد ز ناگه ره بدان منزل در آورد
5 به یک منزل دو مه را دید با هم نشسته هر دو چون بلقیس با جم
6 نوای چنگ و بانگ رود بشنود بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
7 در آن مهتاب خرم بود خورشید نشسته چون گلی در سایه بید
8 چو مادر را بدید از دور بشناخت صنم خود را به بیدستان درانداخت
9 به دستان چون فلک نقشی عیان کرد به بیدستان چو گل خود را نهان کرد
10 زمانه قاطع عیش است و شادی نمی خواهد به غیر از نامرادی