1 بر بتان، حسن و جوانی مفروش ای جوان گرچه به غایت خوبی
2 بی زرت کار میسر نشود گر تو خود یوسف بن یعقوبی
3 حلقه بی زر چه زنی بر در دوست آهن سرد چرا میکوبی
1 امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
2 پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست یابد بدین طریق، که او در گرفته است
1 جز نقش صورتت دل، نقشی نمیپذیرد تو جان نازنینی و ز جان نمیگزیرد
2 ما غرق آب و زاهد، دم میزند ز آتش گو: دم مزن که این دم با ماش در نگیرد
1 غمزه بیمار یار، از ناتوانی خوشترست قامتش را در طبیعت، اعتدالی دیگر است
2 چشم بیمار تو در خواب است و ابرو بر سرش ای خوشا، بیمار، کش پیوسته باری بر سر است