ای پیرِ سال‌خورده از حکیم نزاری قهستانی غزل 1237

حکیم نزاری قهستانی

آثار حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

ای پیرِ سال‌خورده غمِ خود نمی‌خوری

1 ای پیرِ سال‌خورده غمِ خود نمی‌خوری رو خونِ رز مریز که بر خویش خون‌گری

2 بت در کنار داری و زنّار در میان تا چون موحّدان نشوی از خودی بری

3 در ابتدا نه هم ز قیاسِ من و تو خاست ترتیبِ بت‌پرستی و ترکیبِ بت‌گری

4 بود و نبود و رای و قیاس تو چیست بُت زین جمله وا رهی اگر از خویش بگذری

5 این‌جا تو کیستی و من ای یار جمله اوست پس چیست این که معترفم من تو منکری

6 توفیق بر نصیبهی فطرت مقدّرست من بُردم آنِ خویش تو هم آنِ خود بری

7 گر یک طرف ز گوشه برقع برافکند من ضامنم که بیش به خود باز بنگری

8 کورست عقل در رهِ عشّاق نه دلیل خفّاش را رسد که کند دعویِ خوری

9 خطّ‌ِ یگانگی ندهندت نزاریا تا لوحِ دل زحرف دویی پاک نستری

10 چون خاکِ راه معتکفِ کوی دوست باش تا زیر پای نطعِ سماوات بسپری

عکس نوشته
کامنت
comment