ای سرو سهی که بر از رضی‌الدین آرتیمانی ترجیع 1

رضی‌الدین آرتیمانی

آثار رضی‌الدین آرتیمانی

رضی‌الدین آرتیمانی

ای سرو سهی که بر سمندی

1 ای سرو سهی که بر سمندی پیشت دو جهان بگو بچندی

2 بنگر که چه رستخیز برخاست زین شور که در جهٰان فکندی

3 افکنده‌ای از دوال فتراک بر گردن جان شکاربندی

4 یک وعده کرا خراب کرده است گو ر‌است مباش ریشخندی

5 معلوم چو کم شود ز خوبی کاسوده شود نیازمندی

6 زان گشته خراب خانهٔ دل کورا نه دری بود نه بندی

7 افکنده بخاک راه پستیم نظارهٔ قامت بلندی

8 ای کاش که طرهٔ پریشان بر دوش چنین نمی‌فکندی

9 خود گوی که در چه میتوان بست آن دل که ز مهر دوست کندی

10 آن کو نبرد ز عشق شوری بر خویش بسوز گو سپندی

11 چشم من و روی بی‌نظیری گوش من و حرف دلپسندی

12 از بهر شکار خلق هر سو انداخته عنبرین کمندی

13 سهل است هلاک ما مبادا بر خاطر نازکش گزندی

14 عمری ز پیش عبث دویدیم منبعد بر آن سرم که چندی

15 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

16 آسوده دلی شعار ما نیست راحت در روزگار ما نیست

17 زان قامت آسمان خمیده کش طاقت حمل بار ما نیست

18 باور نکند کس ار بسوزم کس در دل بی‌قرار ما نیست

19 دل شیفتهٔ تو شد چه سازم دیوانه به اختیار ما نیست

20 فکر سر خود کنیم کو را پروای دل فکار ما نیست

21 یکروز بکام دل نشستن در طالع روزگار ما نیست

22 هر لحظه در آردم به شکلی سودای تو کرد، کار ما نیست

23 زین بیش مشو شکفته‌ ای گل کاین حوصله در بهٰار ما نیست

24 کردیم بس امتحان کسی را دست و دل و کار و بار ما نیست

25 هر خیره سری حریف ما نه هر مرده دلی شکار ما نیست

26 شاید که کنیم ناز بر چرخ خورشید به حسن یار ما نیست

27 از دولت عشق کامرانیم هر چند که بخت یار ما نیست

28 هر چند تحملی ندارم هر چند که صبر کار ما نیست

29 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

30 بی‌پرده بر آی بر لب بام کارواح شوند جمله اجسام

31 روشن شود از تو چشم اعمیٰ این است اگر صفای اندام

32 دل لذت خواری درت یافت در خلد دگر نگیرد آرام

33 درد دل ما نوشتنی نیست این کار نمیشود به پیغام

34 گام دگری نهی به منزل برداری اگر ز خود یکی گام

35 دیگر ز دعا اثر نخواهم گر بشنوم از لب تو دشنام

36 آنگه که ز ننگ و نام افتیم بدنامی را کنیم خوشنام

37 ما را سر و برگ زاهدان نیست ما و رندان دردی آشام

38 بی عشق مباد مرد و بی‌سوز بی‌باده مباد درد و بی‌جام

39 بی درد دمی نمی‌شکیبم بی‌عشق دمی نگیرم آرام

40 گفتیم کنیم پای بوسش چون دست نمی‌دهد بناکام

41 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

42 نام که گذشت بر زبانم کاتش بنهاده در دهانم

43 از پای در آردم بناچار این غم که نهٰاده سر به جانم

44 بی طلعت تو نمیدهد نور خورشید زمین و آسمانم

45 جز من دگری نمی‌شناسد گوئی غم و درد را ضمانم

46 کاهید ز درد هجر جسمم پوسید ز غصه استخوانم

47 در بزم وصٰال چون غریبم در فصل بهٰار چون خزانم

48 آزردگئی ندارم از هجر آزردهٔ وصل بیش از آنم

49 فریاد که آتش فراقت بگداخته مغز استخوانم

50 در حسن بلای روزگاری درماندهٔ روزگار از آنم

51 تا پیش تو روی بر زمینم می‌پنداری بر آسمانم

52 وصفت چو کنند، جمله گوشم نامت چو رود همه زبانم

53 هر چند که سوخت است صبرم هر چند که زار و ناتوانم

54 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

55 هر چند وفا نکرد با من دستش نکنم رها ز دامن

56 در دام نیفتدم بکونین عنقا نگرفته کس به ارزن

57 شب نیست که من ز دوری او نزدیک نمی‌شوم به مردن

58 چون میوهٔ نارسم به گیتی هرگز نرسم به مدعا من

59 حیران علاج شد طبیبم آماده شوید هان به شیون

60 ما هم چو شمٰا صنم پرستیم پرهیز ز ما مکن برهمن

61 بردند قرار و صبرم از دل حسن آن روی و لطف آن تن

62 کس نیست که دستشان بگیرد بنگر که چه میکنند با من

63 شیرین لب من ز شور عشقت آماده شراب و شاهد و من

64 ز آن چشم نمی‌روم به خمار ز آن روی نمیروم به گلشن

65 مست است دماغ من به بوئی این مور چه میکند به خرمن

66 خفاش ز نور بی‌نصیب است خورشید اگر کند نشیمن

67 دردم نکشید ننگ درمان دودم نشناخت راه روزن

68 ای لطف و صفٰای تو به خروار وی جور و جفای تو به خرمن

69 هر چند نباشدم تحمل هر چند که نیست صبر با من

70 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

71 آن چشم نظر بکس نینداخت کش واله و بی‌خبر نینداخت

72 هرگز ز عتاب بر نیفروخت کاتش در خشک و تر نینداخت

73 قامت نفراخت هیچ سروی تا پیش قدش سپر نینداخت

74 نشناخت دگر ز غم سرا پای در پای تو هر که سر نینداخت

75 مفتون تو زار سوخت در هجر وین راز ز دل بدر نینداخت

76 ننهاد بناله‌ام شبی گوش یکبار بمن نظر نینداخت

77 در هجر تو چشم وا نکردم تا لخت دل و جگر نینداخت

78 بر خستهٔ ما نظر نیفکند بر مردهٔ ما گذر نینداخت

79 یکبار تکلفی نفرمود کز رشک به دل شرر نینداخت

80 گفتم نظری بخاکم انداز یکبار دگر، دگر نینداخت

81 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

82 ما را سر و برگ چند و چون نیست وان صبر که بودمان، کنون نیست

83 دادیم دلش بلا تأمل عقل من و تو کم از جنون نیست

84 بی می مستیم و بی‌تکلف ما را سر و برگ آزمون نیست

85 آن بحر غمیم کش کران نه و آن درد دلیم کش سکون نیست

86 خون میجوشد ز اندرونم پیداست که زخمم از برون نیست

87 با نغمه هجر چون شکیبم ما را که دماغ ارغنون نیست

88 دردی‌کش دیرم و خرابات زین هر دو مقام من برون نیست

89 چون حلقه به آن درم که دیگر راهی ز برون به اندرون نیست

90 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

91 ای وای که آن سوار چالاک از ننگ نبنددم به فتراک

92 مفشان به عبث سرشک کاینجا یاقوت برابر است با خاک

93 ما قطع حیات خویش کردیم دیگر منمٰای سینه را چاک

94 واقف نه‌ای از فروغ رویت کان شعله چه میکند به خاشاک

95 جز با غم تو نمی‌شکیبد این جان حزین و چشم نمناک

96 دیگر نشود به هیچ خورسند خاطر که گرفت خو به تریاک

97 تا سایه به خاک ما فکندی در سایه ماست مهر و افلاک

98 بر تارک آسمٰان چو تاجیم هر چند که کمتریم از خاک

99 صد شکر که نیستیم هر گز از بود و نبود، شاد و غمناک

100 زاهد ما را پلید گوید ناپاک نکرده فرق از پاک

101 دور از تو نمی‌کشیم آهی تا سینه نمی‌کنیم صد چاک

102 دور از تو چو مرغ نیم بسمل گاهی در خون و گاه در خاک

103 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

104 چون نیست زبان و دل بهم یار در دست چه سبحه و چه زنار

105 بگشا چشمی هلاک دیدار یار است رسیده بر سرت یار

106 دکان بر چین که پاک پرداخت سودای تو کیسهٔ خریدار

107 در خانه نشین که میکند باز دیوار و در تو کار دیدار

108 رو پیچی و خود کرشمه از تو می‌ریزد صد هزار خروار

109 آنان کایزد نمی‌پرستند گشتند همه تو را پرستار

110 ای آنکه نداده‌ای دل از دست ز آن روی کنی ز عشق انکار

111 درکامت اگر کنند از ین می معلوم کنی که چیست در کار

112 شستیم دو دست خود ز ایمان بستیم میان خود به زنار

113 مطرب دستی بچنگ بر زن ساقی پائی برقص بردار

114 سر در ناری دگر به کونین بینی سر خود اگر بر این دار

115 گاهی مستور کنج خلوت گاهی منصور بر سر دار

116 گردیده اگر سر تو خورشید یکبار سری ز پیش بردار

117 گیرد چو شرر بمشتری در خاکسترم ار بری به بازار

118 گاهی رندیم و گاه زاهد گاهی مستیم و گاه هشیار

119 گو از نظرم مرو که زین پس جوئی و نیابیم دگر بار

120 زنهار ز دست دوست گفتن زنهار، مگوی هیچ، زنهار

121 انکار مکن که آشکار است از انکارت هزار اقرار

122 بر مار گذر کنی بگیرند پازهر بجای زهر از مار

123 از دست من آن دو چشم جادو بردند هر آنچه بود یکبٰار

124 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

125 آن شوخ به شیوهٔ شکرخند زخمم ز نمک لبالب آکند

126 آن ترک به طرهٔ پریشان دین و دل ما ز هم پراکند

127 ببرید هزار یار و اغیار بگسیخت هزار خویش و پیوند

128 صد بار شکست وباز خوردیم زان شوخ فریب عهد و سوگند

129 آنم که بروز بردباری پیشم کاه است کوه الوند

130 ما مرده و مهر او مسیحا ما بنده و عشق او خداوند

131 این است اگر هوای لیلی مجنونم اگر شوم خردمند

132 سر خم نکنم به پادشاهی دارد سر بنده چون خداوند

133 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

134 ابدال صفت خزیده در پوست کوبم در دشمنان که یا دوست

135 از دشمن و دوست نیست باکم چون دشمن و دوست هر چه هست اوست

136 بر پوست زن و سری بدر کن تا بر نکنند از سرت پوست

137 کاین خاک که پایمال سازی دندان و لب است و چشم و ابروست

138 حرفی شنوی اگر توانی نیکو بشنو که بانگ یا هوست

139 و آن زلف که بی سخن زبان داشت وان چشم که بی زبان سخنگوست

140 این شهر بباد دادهٔ اوست وین خانه خراب کردهٔ اوست

141 بنشینم و خو کنم به هجران وَر جان برود فدای جانان

عکس نوشته
کامنت
comment