ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت از جامی غزل 109

ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت

1 ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت ندهم به همه ساده رخان یک سر مویت

2 از مشک کشم درد سر این بس که دهد باد بویی به مشامم ز خط غالیه بویت

3 هرگز ز تماشای تو خرسند نگشتم بنشین که زمانی نگرم سیر به رویت

4 خوش آنکه نشینم به تو تنها ز رقیبان تو حال بدم بینی من روی نکویت

5 خونین کفنان بس که به دل داغ تو خیزند در حشر شود لاله ستانی سر کویت

6 گر زانکه بجویی دل ما را نه غریب است هر چند که آزار غریبان شده خویت

7 شد هر شکن زلف تو قلاب محبت چون خاطر جامی نکند میل به سویت

عکس نوشته
کامنت
comment