- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای خداوند آسمان و زمین شاهد قدرتت همان و همین
2 صاحب الکبریاء و الجبروت خالق الخلق و مالک الملکوت
3 اولی، از تو این جهان بوجود آخری، جز تو کس نخواهد بود
4 شاه و درویش، پروریده ی تست هر چه جز تست، آفریده ی تست
5 هستی، از هستیت کس آگه نیست نیستی را، بهستیت ره نییست
6 بود از هستی تو، هستی ما از می جود تست، مستی ما
7 هستی ما جدا و، از تو جداست ناخدا را کسی نگفته خداست
8 سرنوشت همه، نوشته ی تست بیش و جدوار هر دو کشته ی تست
9 ما گنه پیشگان جرم اندیش در دو عالم ز شرم سر در پیش
10 تو چه خواهی، که عقده بگشایی هم ببخشی و هم ببخشایی؟!
11 خطبه ی آدم، از کردم خواندی از بهشتش بمصلحت راندی
12 که شود نسل آدمی پیدا تا کنی دل ز عشقشان شیدا
13 خرد آن دیده بان شهر دماغ از شناساییت نکرده سراغ
14 عاجز از وصف آن صفات بود که صفات تو عین ذات بود
15 در شناسایی تو، نابیناست گر همه شیخ ابوعلی سیناست
16 انبیای کرام عالیقدر آسمان جلیل را مه بدر
17 همه سرگشته ی جمال تواند کامل و عاجز از کمال تواند
18 ای صفاتت ز فکر ما بیرون چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!
19 که نبی گفت، مستعیذا بک ماعرفنا ک حق معرفتک
20 مهتر و بهتر همه عالم فخر ذریه ی بنی آدم
21 شاه یثرب، محمد عربی مصطفی، کز خطاب نیمشبی
22 والی کشور ولایت شد کوکب مشرق هدایت شد
23 خاتم خاتمی در انگشتش روی خاتم نموده از پشتش
24 هادی شاهراه فوز و فلاح کش بود سنت سنیه نکاح
25 رحمت حق، بر او و اولادش خاصه زوج بتول و دامادش
26 علی، آن شاه شهربند کمال؛ مهر رخشنده ی سپهر جمال
27 آنکه در علم و حلم وجود و رشاد مثلش از مادر زمانه نزاد
28 آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست زال گیتی طلاق داده اوست
29 آنکه افگنده رخنه در دل سنگ از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ!
30 تیر ماری است، خورده اژدرها قطره آبی گذشته از سرها
31 برتر از آفتاب مایه ی او از سرم کم مباد سایه ی او
32 داستانی است، دوستان شنوید ناله ی مرغ بوستان شنوید
33 روزی از روزهای فصل خزان که شدی زرد برگ سبز رزان
34 زعفران زار گشته ساحت باغ باغ از خنده دلگشا چو چراغ
35 هر گیاهی که از جمن رسته روی خود ز آب زعفران شسته
36 یوسف مهر، رفته در میزان چون زلیخا، درخت زر ریزان
37 نونهالان بوستان سرکش همه پوشیده جامه ی زرکش
38 یرقان چمن شده شهره رفته خطاف کآورد مهره
39 بال و پر کرده سندروسی سار زاغ را، زردچوبه بر منقار
40 ساحت بوستان، ز باد خزان گشته چون دستگاه رنگرزان
41 سبزه، پیرایه صندلی کرده سبز خفتان ز تن برآورده
42 زان دلاویز صندل سوده دل ز غم، سر ز درد آسوده
43 میوه ها، از درخت ها ریزان گرد صندل ز شاخها بیزان
44 از رخ به، غبار شسته سحاب هر ترنج آفتاب عالمتاب
45 در چنین فصل خوش که لاله ی باغ شسته بودش ز سینه باران داغ
46 هوس سیر بوستان کردم رفتم و یاد دوستان کردم
47 بوستانی ز باغ رضوان به همه خاکش ز آب حیوان به
48 ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد
49 آنچه از میوه خوردنی، خوردم؛ و آنچه از بهره بردنی، بردم!
50 هر طرف سیر باغ میکردم؛ دوستان را، سراغ میکردم!
51 که مگر دوستی بباغ آید، چون من آن نیز در سراغ آید
52 که چو تنها رود بباغ کسی بودش هر گلی بدیده خسی
53 اهل دل را بود بساحت باغ بوی گل بی رفیق موی دماغ
54 ناگه آمد یکی ز طراران یار مستان رفیق هشیاران
55 رهرو کوی عشق خوش فرجام لیک گم کرده ره در اول گام
56 خویش را خوانده عاشق، اما نه؛ از رخش نور عشق پیدا نه
57 مایل امرد، از زن آسوده؛ دامنش چاک، لیک آلوده!
58 نام خط کرده مشکبوی گیاه لقب زلف داده مار سیاه
59 بوصال زنان گزیده فراق داده پیش از نکاحشان سه طلاق
60 دختران را، عدوی جوشن پوش؛ پسران را، غلام حلقه بگوش
61 تارک نسل و منکر فرزند دل بفرزند دیگران خرسند
62 گر چه با من بیک سلیقه نبود بیک آیین و یک طریقه نبود
63 لیک، یک عمر بوده این هوسم که برندی ازین گروه رسم
64 که سخن سنج و نکته دان باشد آشنای دل و زبان باشد
65 خلوتی کرده، گوشه یی گیریم دانه یی کشته، خوشه یی گیریم
66 جز من و او، دگر کسی نبود با دو طاووس، کرکسی نبود
67 هیچ یک را، ز هم نباشد باک؛ نبود در میانه بیم هلاک
68 از دو سو تیغ در غلاف بود جنگ در پشت کوه قافبود
69 سخنی چند گفته و شنویم دانه یی چند کشته و درویم
70 تا ببنیم ره که رفته درست تا بدانیم گشته پای که سست؟!
71 پای صحبت چو در میان آید از کجی راستی عیان آید
72 گر شویم از دلیل هم راضی وارهیم از تحکم قاضی
73 ورنه جوییم نکته دان حکمی هر دو دمساز او شویم دمی
74 آنچه دانیم، پیش او گوییم برهی کو نشان دهد پوییم
75 دولتم یار و، بخت یاور شد آنچه میخواستم میسر شد
76 کز قضا آنکه پا نهاد آنجا گره از کار من گشاد آنجا
77 بود از عارفان آن فرقه خرق عادات کرده در خرقه
78 نه در آن قوم، ازو کسی بهتر؛ نه زمن مدعا رسی بهتر
79 نه از آن باغ، خلوتی خوشتر؛ نه از آن بحث، صحبتی خوشتر!
80 پیش رفتم، گرفتم او را دست؛ کردم از جام التفاتش مست
81 گفتم از هر کجا، سخن با او؛ با من او رام شد، چو من با او!
82 باغ را بسته راه پیمودیم تا بپای درختی آسودیم
83 خود نشستم، نشاندم او را نیز؛ سخنی چند رفت لطف آمیز
84 گفتم: ای روزگار دیده بسی گرم و سرد جهان چشیده بسی
85 مشکلی از تو در دل افتاده است گر نگویی تو، مشکل افتاده است
86 در میان من و دل دعوائی است اینک این باغ بیخطر جایی است
87 هر چه میپرسمت، جوابی ده تشنه یی را ز رحمت آبی ده
88 آن دلیلی که خود گزیدستی و آنچه از دیگران شنیدستی
89 یک بیک بازگو، که گوش کنم جرعه جرعه فشان، که نوش کنم
90 گفت: بسم الله ای وحید جهان هر چه دارم، ندارم از تو نهان
91 خاصه اکنون که نیست غمازی تا بر آرد ز پرده آوازی
92 هان بپرس از من آنچه میخواهی دهمت تا ز مطلب آگاهی
93 غرض، از هر دو سو سخن شد گرم هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم
94 نه مرا خنجر و، نه او را تیغ؛ هیچ یک در سخن نکرده دریغ
95 گفتم: ای دیو بر تو راه زده تو ره خلق بیگناه زده
96 با زنت چیست دشمنی که زنان پریانند و خوانی اهرمنان؟!
97 زن بود گر چه ماه سرو خرام زو گذاری چو آفتاب غمام
98 زن بود گر چه سرو مه پرتو زو هراسی چو صرمی از مه تو
99 زن بود گر چه دختر کاووس زو گریزی چو مار از طاووس
100 پسر ار چه بود ز حسن بری بینی او را بامتیاز پری!
101 پسر ار چه شناسیش ناکس خواهی او را چو جیفه را کرکس
102 پسر ارچه بود سیه دل زشت جویی او را چو حامله انگشت
103 ای برون رفته از طریق خرد مرد دیدی که نام زن نبرد؟!
104 مرد، دهقان باغ زندگی است صبح تا شام در دوندگی است
105 که گزیند درین جهان باغی که ننالد بساحتش زاغی؟!
106 چون چنین باغ قابلی بیند خیزد از جا، ز پای ننشیند
107 گرم گردد، خوی از رخ افشاند تخم ریزد، نهال بنشاند
108 از نم آب، پیشتش آب دهد وز دم گرمش آفتاب دهد
109 اندر آن باغ، نخلی آراید مگرش زیر سایه آساید
110 شاخهای بلند بیند ازو میوه های رسیده چیند ازو
111 نام آن باغ، بچه دان زن است؛ که بباغ بهشت طعنه زن است
112 زان بود باغبان باغ مدام که ز باران کند چراغ مدام
113 چون رسد وقت آن که بار دهد صد اگر خواهی، او هزار دهد
114 تو که در شوره زار کشت کنی زشتکاری، که کار زشت کنی
115 حسرت میوه، در دلت ماند ز اشک غم، پای در گلت ماند
116 مرد غواص بحر احسان است آب پشتش، زلال نیسان است!
117 چون فرو میچکد، نسفته در است زان در ناب، این سحاب پر است
118 صدف در بود، مشیمه ی زن؛ خازنی در است شیمه ی زن
119 گیرد آن آب و در ناب دهد کیست کو را نخواهد آب دهد؟!
120 تو که از بحر تشنه برگشتی رخت بیرون کشیدی از کشتی
121 تیشه بر کف شدی بکان کندن سود کان کندن است، جان کندن!
122 بس درین آرزو کشیدی رنج که کنی پر ز زر کانی گنج
123 ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ زر مپندار، کو بود زرنیخ
124 نخرد کس، بنرخ زرنیخش؛ ور خرد، میکنند تو ببخش!
125 مو چو از خایه ی کسی نبرد کس بزرنیخیش چگونه خرد؟!
126 هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام که بود اختلاطشان بدوام
127 کند این کار، دیده باشی؟! نه! از دگر کس شنیده باشی؟! نه!
128 تو که خود اشرفی ز هر حیوان آگه از راز ماه تا کیوان
129 خوش بود از تو سر زند این کار؟! نایدت ز آدمیت خود عار؟!
130 راه سودا بزن کسی که گشود حفظ نوع و بقای نسلش سود
131 حیف کز عشرت جهان دوری زنده یی، لیک زنده در گوری!
132 زین جهان، کش بکس قراری نیست؛ میروی وز تو یادگاری نیست؟!
133 میوه ی باغ دل بود فرزند مرهم داغ دل بود فرزند
134 در تجارت که رایگان نبود هیچ سودی نه، کش زیان نبود
135 غیر ازین، کایزدت دهد فرزند؛ آگه و کاردان و دانشمند
136 تا درین چارسو مکان داری سر سودا درین دکان داری
137 هم بلند از وی است پایه ی تو هم گران از وی است مایه ی تو
138 از زیانکاریش، تو را نه زیان؛ چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟!
139 چون کشی رخت ازین سرای مجاز هست فرزند تو، تو را انباز
140 بودش جان بمنت تو رهین گاه سودش، تویی شریک مهین
141 بیش ازین سود در تجارت نیست کاحتمالیت از خسارت نیست
142 گوش مردان مرد، ای فرزند زیب دارد ز گوشواره ی پند
143 پند پیران شنو، که پیر شوی با دلیران نشین، دلیر شوی
144 زین سخن، یاری توام غرض است ورنه فارغم، تو رامرض است
145 شهری، آسوده از غم دشتی پسرش غرق و نوح در کشتی
146 حکم، یا عقلی است یا نقلی؛ نقل، خود نشنوی ز بی عقلی!
147 ورنه در هر کتاب کش خوانی زشتی کار خویشتن دانی
148 ز آنکه ز انواع معصیت بجهان خواه باشد عیان و خواه نهان
149 هر چه در ملتی از آن خلل است در دگر ملت اذن محتمل است
150 بجزاین فعل نه که در همه کیش فاعلش عاصی است و جرم اندیش
151 رو بپرس این حدیث پنهانی از یهود و مجوس و نصرانی
152 نیست چون نیستت کنون سر نقل حاکمی در میانه غیر از عقل
153 هان بیا تا بعقل پیوندیم تا تنور است گرم، نان بندیم
154 عقل چون در میان ما حکم است گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟!
155 عقل، نه قال و قیل میخواهد هر چه گویی دلیل میخواهد
156 گاه دعوی نباشدت چو دلیل هست قولت ضعیف و رای علیل
157 گر کشد بحث پا برون ز قیاس دیگران زیرکند و خرده شناس
158 گر تو آیی ز گفتگو فائق نگشاییم زبان بنالایق
159 هم خود از راه رفته برگردم با تو همراه و همسفر گردم
160 هم کنم رهنمایی یاران تا نباشند از غلطکاران
161 ور بیاری حضرت باری من برآیم براست گفتاری
162 هم تو زان ره که رفته یی برگرد که سر از راستی نپیچد مرد
163 هم بیاران خود ده آگاهی کت درین ره کنند همراهی
164 نشنوند از تو پند گر ایشان چون سیه دل حدیث درویشان
165 ترک این کار ناروا نکنند چاره ی درد بیدوا نکنند
166 تو از آن قید خویش را برهان ترک ایشان کن آشکار و نهان
167 کآنچه بینی ز نیکوان و بدان همه تأثیر صحبت است، بدان!
168 گفت: این بدگمانی از چه ره است؟! سوء ظن در حق منت گنه است!
169 من، بجز عشق، نیست آیینم روشن از عشق شد جهان بینم
170 من ز صهبای عشق بیهوشم نیست جز حرف عشق در گوشم
171 عشق را، عارفان شمرده کمال؛ که جمیل است دوستدار جمال
172 برتر است از سپهر پایه ی عشق آفتاب است زیر سایه ی عشق
173 نیستت گر ز عشق آگاهی برو از جان من چه میخواهی؟!