1 ای شاه نجف هر دو جهان شاهی تو ره گمشدگان به سوی حق راهی تو
2 فایز نشناسدت و لیکن داند الله نهای ولی اللهی تو
1 بتم سرپنجه با لوح و قلم زد زمین و آسمان از نو به هم زد
2 پس پرده در آمد یار فایز چو خورشیدی که از مشرق علم زد
1 خیال کشتن من داشت جانان کدامین سنگدل کردش پشیمان
2 ندانست عید فایز آن زمانست که گردد در منای دوست قربان
1 نه هر ویروانه دل ماوای عشقست نه هر سینه که بینی جای عشقست
2 دلی همچون دل فایز بباید که او اندر خور سودای عشقست