1 ای دل مگر تو از درافتادگی درآیی ورنه به شوخ چشمی با عشق کی بر آیی
2 عمری است تا به عالم سر گشته گشتم از تو جویا ترا ز هر در آخر تو خود کجایی
3 عز جلال وصلت با بنده گفت «نجما» من در درون نیایم تا تو برون نیایی
1 با روی تو روی کفر و ایمان بنماند با نور تجلیت دل و جان بنماند
2 چون مایی ما ز ما تجلی بستد امید وصال و بیم هجران بنماند
1 آن دم که نبود بود من بودم و تو سرمایهٔ عشق و سود من بودم و تو
2 امروز و دی از دیری و زودی است و چون نه دیر بد و نه زود من بودم و تو.
1 آن را که دل از عشق پر آتش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد
2 تو قصهٔ عاشقان همی کم شنوی بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به