1 ای دل مگر تو از درافتادگی درآیی ورنه به شوخ چشمی با عشق کی بر آیی
2 عمری است تا به عالم سر گشته گشتم از تو جویا ترا ز هر در آخر تو خود کجایی
3 عز جلال وصلت با بنده گفت «نجما» من در درون نیایم تا تو برون نیایی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 عاقل به چه امید درین شوم سرای بر دولت او دل نهد از بهر خدای
2 چون راست که خواهد که نشیند از پای گیرد اجلش دست که بالا بنمای.
1 آن را که دل از عشق پر آتش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد
2 تو قصهٔ عاشقان همی کم شنوی بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد
1 عشقت که دوای جان این دلریش است ز اندازهٔ هر هوس پرستی بیش است
2 چیزی است که از ازل مرا در سر بود کاری است که تا ابد مرا در پیش است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به