1 نی همچو منت به عمر یاری خیزد یاری چو منت به روزگاری خیزد
2 من خاک توم تو می دهی بر بادم ترسم که میان ما غباری خیزد
1 یاری که وجود و عدمت اوست همه سرمایهٔ شادی و غمت اوست همه
2 تو دیده نداری که بدو درنگری ورنه زسرت تا قدمت اوست همه
1 مؤمن که به صدق ازو نرنجد چیزی در پیش دلش جز او نسنجد چیزی
2 حق بر عرش است و عرش دانی چه بود آن دل که درو جز او نگنجد چیزی
1 تا یوسف دل را نکنی از بن چاه یعقوب خرد ضریر باشد در راه
2 خواهی که عزیز مصر باشی در راه از عشق کمر ببند و از صدق کلاه