اینک سوار می رسد آن ترک کج کلاه از جامی غزل 839

اینک سوار می رسد آن ترک کج کلاه

1 اینک سوار می رسد آن ترک کج کلاه خلقی نهاده روی تظلم به خاک راه

2 آویخته ز طرف کمر جان صد اسیر بر هم زده به تیغ مژه قلب صد سپاه

3 در تاب ماه عارضش از باده صبوح مخمور چشم جادویش از خواب چاشتگاه

4 هر سو ز شوق طلعتش افغان اهل درد هر جا ز ظلم غمزه اش آواز دادخواه

5 زارم کشید و بر سر راهش بیفکنید باشد که سوی من به ترحم کند نگاه

6 گر لاف عشق می زنم ای خواجه طعن چیست اینک سرشک سرخ و رخ زرد من گواه

7 جامی ز جام غصه چو خون جگر خورد نبود سرود مجلس او جز فغان و آه

عکس نوشته
کامنت
comment