- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بحالی جبرئیل آمد ز داور بگفت آدم نمود خویش بنگر
2 ببین تا بر سرت اکنون چه آمد ندیدی کین بلایت از که آمد
3 نگفتم مر ترا گندم مخور تو همی فرمان دیو انجام مبر تو
4 بگفتم مر ترا فرمان نبردی بقول دیو مر گندم بخوردی
5 ز فعل زشت شیطان در بلائی چنین استاده رسوا مبتلائی
6 نبردی هیچ فرمان خداوند فتادی این چنین مجروح در بند
7 کسی هرگز کند آنچه تو کردی که مر فرمان زخود راه ببردی
8 ز نافرمانی اکنون دور ماندی بماتم در میان سور ماندی
9 زنافرمانی اکنون خوار گشتی تو و حوّا چنین غمخوار گشتی
10 کنون این درد را درمان نباشد که کار حق چنین آسان نباشد
11 چو خود کردی و خود خوردی سرانجام بشد ننگ و بشد یکبارگی نام
12 ملایک درتو حیرانند جمله ز اندوه تو گریانند جمله
13 تمام حوریان از بهرت آدم در اینجا خون دل افشان دم دم
14 زمین و آسمانها در خروشست ز بهرت جمله چون دیگی بجوشست
15 ترا از ره ببرد و دادگندم فکندت ناگهان اینجایگه گم
16 ترا از ره ببرد آن زشت مکّار کند شیطان بعالم این چنین کار
17 ترا بد خصم آدم نفس و شیطان ترا افکنده از ره او بدینسان
18 ترا بُد دشمن و شد دوست اینجا وطن کرده درون پوست اینجا
19 ترا او دشمن است و خوار کردست چنین اینجایگه افگار کردست
20 ترا از ره ببرد و قول او گوش بکردی و شُدَت حق کل فراموش
21 بقول او خودت بر باد دادی تو قول حق زجان دادی ندادی
22 ز قول اوگنهکاری در این دم ز من بشنو درست اکنون تو آدم
23 ز قول او گنهکاری گنهکار بقول حق سزاواری سزاوار
24 ز قول او خود اندر چه فکندی که تاحیران و زار و مستمندی
25 ز قول او چنین رسوائی آدم چنین حیران دل و شیدائی آدم
26 ستاده آدم اندر نزد جبریل سیه رخ مانده او از سرّ تاویل
27 شده از دست کار و گشته افگار فرومانده ضعیف و خوار وبی یار