1 جز وصل توأم هیچ نمی باید هیچ جز یاد توأم هیچ نمی باید هیچ
2 هیچست دهان تنگت ای جان و دلم زان لب بجز از هیچ نمی خواهد هیچ
1 شوقم به روی دلبر خود بی نهایتست زان رو که حسن روی بت من به غایتست
2 با من خطاب کرد که عاشق ترا که گفت دانم خطاب وی که ز روی عنایتست
1 تا تو بر رخ داده ای از زلف تاب آتشی افکنده ای در شیخ و شاب
2 زان همی سوزد جگر در سینه ام خون ز چشمم می رود بر جای آب
1 ترا با ما بگو جانا چه کین است که با ما دایماً رایت چنین است
2 به چشم خشم در ما بنگری تیز دو طاق ابروانت پر ز چین است