1 جز وصل توأم هیچ نمی باید هیچ جز یاد توأم هیچ نمی باید هیچ
2 هیچست دهان تنگت ای جان و دلم زان لب بجز از هیچ نمی خواهد هیچ
1 من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
2 جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
1 به جان رسید دل من ز گردش افلاک شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک
2 ز نوشداروی وصلم به جان رسان ورنی چو جان رسید به لب حاصلم چه از تریاک
1 در سرابستان جان تا قد او بالا کشید سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید
2 وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید
1 تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست
2 ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست
1 تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی
2 از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی