نه صبر آنکه از خاک سر آن کوی برخیزم از جامی غزل 599

نه صبر آنکه از خاک سر آن کوی برخیزم

1 نه صبر آنکه از خاک سر آن کوی برخیزم نه روی آنکه بنشینم سگش را آبرو ریزم

2 چنان در مهر آن خورشید خو کردم به تنهایی که گر دستم دهد از سایه خود نیز بگریزم

3 هوس دارم که ریزد خون من امروز تا فردا بهانه سازم آن را دست در دامانش آویزم

4 علاج خویش پرسیدم طبیب عشق را روزی ز فکر عقبی و سودای دنیی داد پرهیزم

5 نمی خواهم ز غیرش در جهان دیار ازان هر دم ز سیلاب مژه چون نوح طوفانی برانگیزم

6 چو فرهادم ازان بر سینه باشد کوه درد و غم کزان شیرین دهان نبود میسر غنچه پرویزم

7 مگویید ای نکوخواهان کزان بدخو ببر جامی معاذالله اگر از وی ببرم با که آمیزم

عکس نوشته
کامنت
comment