- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
2 چو باد راهروی صبح خیز میخواهم که ناله سحر به گوش یار برد
3 صبا اگر چه رسول من است بیمار است بدین بهانه مبادا که روزگار برد
4 فتادهایم به شهری غریب و یاری نیست که قصهای ز فقیری به شهریار برد
5 من آن نیم که توانم بدان دیار شدن صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
6 تو اختیار منی از جهانیان و جهان در آن هوس که ز دست من اختیار برد
7 غلام ساقی لعل توام که چاره من به جرعه مینوشین خوشگوار برد
8 بیار ساقی از آن می که میپرستان را دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد
9 می میار که درد سر و خمار آرد از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
10 هزار بار دلم هست و در میان دل نیست در این میان دل سلمان کدام بار برد؟