- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !
2 چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
3 اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !
4 کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او روز روشن می نماید در دل شبهای تار
5 هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار
6 مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار
7 روحش از باد شمال است وروان از آب بحر نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار
8 معده او بگذارند سنگ خارا را ولی باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار
9 آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار
10 گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار