1 نه هرکه درد دیار و غم وطن دارد به راستی خیر از درد و داغ من دارد
2 ز روزگار خرابم کسی شود آگاه که خار در جگر و قفل بر دهن دارد
3 بهحقشامغریبان نگاهدار ای زلف دل مراکه پریشانی از وطن دارد
1 شب برکشید رایت اسود لون شبه گرفت زبرجد
2 شد چیره بر عمائم خضرا بار دگر علائم اسود
1 ز شعر قدر و بها یافتند اگر شعرا منم که شعر ز من یافتهاست قدر و بها
2 به پیش نادان گر قدر من بود پنهان به پیش دانا باشد مقام من پیدا
1 قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است کس نزند بر سر سرنیزه دست
2 عدل شود از دم سرنیزه راست فتنه شود از سر سرنیزه پست