نه نگاری که دل و جان به غمش یارکنم از جامی غزل 348

جامی

جامی

جامی

نه نگاری که دل و جان به غمش یارکنم

1 نه نگاری که دل و جان به غمش یارکنم عشق او هرچه کند حکم به آن کار کنم

2 روز من چون شود از گردش گردون شب تار از فروغ رخ او شمع شب تار کنم

3 نه رفیقی که ز اخلاق پسندیده او مرهم سینه ریش و دل افگار کنم

4 نه حریفی که درارد ز درم ساغر می تا به آن کسب نشاط دل غمخوار کنم

5 نه ندیمی که چو دریای دلش موج زند گوش جان را صدف لؤلوی شهوار کنم

6 به ازان نیست که درگوشه ویرانه خویش پا به دامن کشم و روی به دیوار کنم

7 جامی آسا چو دهد وحشت تنهایی روی مونس طبع خود از دفتر اشعار کنم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر