-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آیی بگذشت روزگاری و نیامدی کجایی
2 به وصال وعده کردی و دلی که بود ما را به امید در تو بستیم و دری نمیگشایی
3 به سرت که تا به رویت نظری ربوده کردم ز دو چشمِ بیقرارم بنرفت روشنایی
4 به چه خود نگاه دارم که نباشد اختیارم که تو آدمی به یک بار ز خود نمیربایی
5 وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم که دلِ من از تو میداد نشانِ آشنایی
6 به خرابه ی فقیران نفسی درآی روزی بنشین حکایتی کن که حیات میفزایی
7 به خلافِ دوستانی و به زعمِ دشمنانی که به حُسن بینظیری و به عهد بیوفایی
8 تو خود از نزاری خود که ترا رسد نپرسی نه مکن که عیب باشد که به دوستان نشایی
9 کم از آن که آشنایی به سلامِ ما فرستی اگرت مجال آن نیست که خویشتن بیایی