1 نه کار به آب دیده بر می آید نه کام دل رمیده بر می آید
2 نه زندگیی به خوشدلی می گذرد نه جان به لب رسیده بر می آید
1 زهی خواجه صدر انجام غلامت خهی خسرو چرخ دراهتمامت
2 تو دستور شرقی و مغرب به حکمت تو مشهور غربی و مشرق مقامت
1 چند در دل آتش سود ای جانان داشتن آتش اندر سوخته تا چند پنهان داشتن
2 در پی چوگان و گوی آنچنان زلف وزنخ دل چو گوی افکندن و قامت چو چوگان داشتن
1 چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
2 با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار