1 بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد
2 چشمی به سواد رقعه بنده نکرد کاهی به بهای تحفهٔ بنده نداد
1 جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
2 زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
1 به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
2 چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل که اعتماد بر آن مایهٔ حیل کردی
1 چو افکنده ببیند در خون تنم را کنید آفرین ترک صید افکنم را
2 نیاید گر از دیده سیلی دمادم که شوید ز آلودگی دامنم را