1 هیچ عاقل بخانه بندد نقش تا ببندد گذار سیلابش
2 از خرابی بن نشاط چه غم در شکن سقف و بر کن ابوابش
3 تا نیاید فرود بام سرای بر نتابد بحجره مهتابش
4 قصه کوتاه کن که به باشد اختصار سخن ز اطنابش
5 دولت شهریار باد دراز که ملالت نیارد اسهابش
1 خرم آنان کافرید از نور خود یزدانشان آفرینش تابشی از طلعت تابانشان
2 باز گردانند مهر از غرب و شق سازند ماه آسمان گوییست گویی در خم چوگانشان
1 روز طرب و خرمی دولت و دین است دوران زمان شاد به دارای زمین است
2 میگفت و همی دید در آیینه بمژگانش آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
1 شمشیر تو چشمه ی حیات است زنجیر تو حلقه ی نجات است
2 هم روی تو خوبتر ز خوبی هم ذات تو برتر از صفات است