1 سودی به ره عشق ز تدبیر نباشد یک کار نکردیم که تقصیر نباشد
2 بی زلف تو آرام به فردوس ندارم جایی نتوان بود که زنجیر نباشد
3 در هر نفسی رنگ دگر برکند این باغ با غنچه بگویید که دلگیر نباشد
4 آیینه به کف گیر که از رشک بمیریم در کشتن ما حاجت شمشیر نباشد
5 افسوس جوانی، که خرد هر که ستوری پرسد ز فروشنده که این پیر نباشد!
6 معشوق جوان را چه غم عاشق پیر است نقصان شکر نیست اگر شیر نباشد
7 فریاد سلیم از ستم او که ندارم یک شکوه که چون گریه گلوگیر نباشد